زندگی مشروط

زندگی مشروط

چقدر سخت است انسان بخواهد درباره موضوعی ـ ‌زندگی و مرگ هم‌نوعان‌ـ نظر بدهد و حرف بزند که فقط خدایان می‌توانند از آن بگویند و حق تصرف در آن را دارند. به همین خاطر نوشتن را تا آخرین لحظه عقب انداختم تا ننویسم از آن‌چه که خدایان مالک آن هستند و ما آدمیان گمانمان این است که در آن حق تصرف داریم. اما نشد. به تازگی داشتم دستنوشته‌ای می‌خواندم درباره زندگی یک سرباز آمریکایی به‌نام اسلوویک. او تنها سرباز آمریکایی است که در تاریخ این کشور به جرم فرار از جنگ اعدام شده. بگذارید از زندگی او بگویم تا لحظه به مجازات رسیدنش: «اسلوویک اولین بار در کودکی به جرم دزدی دستگیر می‌شود. پس از آن هم، چهار بار دیگر به خاطر دله‌دزدی مجازات می‌شود که آخرین بار به جرم سرقت ۵۹ دلار از یک داروخانه است. در روز آزادی، در دفتر زندان مشخصات فردی او را چنین ذکر کرده‌اند: ۱۶۰ سانتی‌متر قد، ۶۴ کیلو وزن، چشم‌های آبی روشن، موهای حنایی‌رنگ، توانایی خواندن و نوشتن…

آخرین بار هیئت آزادی مشروط، به‌طور مشروط او را آزاد می‌کند؛ با این قول و قرار که در صورتی که جرمی مرتکب شود، او را به اشد مجازات برسانند و مجازات‌های قبلی هم به آن اضافه می‌شود… بلافاصله در یک مغازه لوله‌کشی‌ ـ نزد یکی از معتمدان هیئت آزادی مشروط ـ مشغول به کار می‌شود و زندگی برای اولین بار به این جوان افسرده و بدنام روی خوش نشان می‌دهد. او همسر آینده‌اش را در همان جا می‌بیند؛ دختری ۲۷ ساله، با اراده‌ای استوار و قوی. او بعدها در نامه‌ای خطاب به همسرش می‌نویسد: «اولین بار که در مغازه لوله‌کشی دیدمت، حس کردم همان دختری هستی که در زندان، در رویاهایم می‌دیدم. یادت هست چقدر میخکوبت شدم؟! همان جا حس کردم که دوستت دارم و به تو احتیاج دارم.» اسلوویک به شدت کار می‌کند که بتواند پولی جمع کند و به محبوبش برسد. در سال ۱۹۴۲ به دفتر هیئت آزادی مشروط می‌رود تا اجازه ازدواج بگیرد. یک هفته بعد، نامه‌ای رسمی به دستش می‌رسد: با درخواست شما موافقت شد.

در زندگی جدید، بهترین پشتیبانش را می‌یابد و فقط و فقط به عشق او زندگی می‌کند. در همان هفته اول ازدواج، به دو اتاق در زیرزمین خانه‌ای نقل مکان می‌کنند. و پس از چند هفته، یک تختخواب چوبی و یک ماشین پونتیاک دست دوم می‌خرد؛ به اقساط. خوشمزه این‌که چون آزادی مشروط داشت، نتوانست گواهینامه بگیرد و همواره همسرش رانندگی می‌کرد!

سال بعد، در اولین سالگرد ازدواجشان، به یک آپارتمان کوچک نقل مکان می‌کنند. هنوز اثاثیه خانه را جابه‌جا نکرده بودند که نامه‌ای به دستش می‌رسد: به این وسیله به اطلاع می‌رساند، برای آموزش و شرکت در میدان جنگ احضار می‌شوید… همسرش درباره آن لحظات گفته است: «در سکوت نشستیم و با هم اشک ریختیم. او گفت: مگر نمی‌دانی که آنها در انتظار چنین وقتی بودند. ۱۸ ماه قبل که از زندان آزاد شدم و چیزی نداشتم، به من احتیاج نداشتند. اما حالا که ازدواج کرده‌ام، زنم حامله است و این همه چیز باارزش به دست آورده‌ام، از من می‌خواهند به جبهه جنگ بروم!»

اسلوویک، سرخوش از زندگی، گویی فراموش کرده بود که جنگ جهانی دوم سال‌هاست که آغاز شده و او فقط و فقط به خاطر گذشته ننگینش همواره جزو فهرست معافی‌ها قرار داشته و اکنون به خاطر سوابق درخشان پس از زندانش، مستحق خدمت در ارتش شده. آن روزها، ارتش‌ها به سرباز بیشتر احتیاج داشتند!

اسلوویک در یکی از اولین نامه‌ها خطاب به محبوبش نوشته است: «عسلم، من بی تو نابود می‌شوم. حسی به من می‌گوید که دردسرهای زیادی در انتظارم خواهد بود. من نمی‌توانم با زندگی نظامی کنار بیایم… تو را به خدا گریه نکن، می‌دانم دیشب تا صبح گریه کرده‌ای. من خیلی خیلی تنهایم. آخرین باری که با هم بودیم، یادت می‌آید؟ من از خواب پا شدم و دیدم تو هنوز خوابیده‌ای. گریه‌ام گرفته بود. حالا هم گه‌گاه که نامه‌هایت را می‌خوانم و حس می‌کنم چه شرایط سختی داری، باز گریه‌ام می‌گیرد. خوشگلم، هنوز هم نمی‌فهمم چرا با من و تو این کار را کردند. ما خیلی عاشق هم بودیم. سزا نبود از هم جدایمان کنند. در حق کسی بدی نکردیم که سزاوار این جدایی باشیم…»

جالب است. در دوره آموزش نظامی، با همه کسانی که با او بوده‌اند، مصاحبه شده و این خصلت‌هایی است که از سرباز اسلوویک به یاد دیگران مانده: بچه خوبی بود… حاضر بود هر کاری برایت بکند… پسر خوش‌قلبی مثل او دیگر ندیدم… سرباز اسلوویک را به جبهه‌های اروپا اعزام می‌کنند و همه گفته‌اند که در فانسقه، به جای فشنگ و نارنجک دستی، لوازم‌‌التحریر می‌گذاشته! و در شب اول، در خط مقدم جبهه چنان می‌ترسد که می‌گریزد. دستگیرش می‌کنند و اسلوویک در اقرارنامه‌اش می‌نویسد زندگی‌اش را دوست دارد و اگر باز هم او را به خط مقدم نبرد بفرستند، فرار می‌کند.

در این زمان، صدها نفر مانند او بودند که از جبهه نبرد گریخته بودند و ارتش احتیاج داشت یکی را چنان ادب کند که بقیه حساب کار دستشان بیاید. و چه کسی بهتر از سرباز اسلوویک با آن گذشته ننگینش. در دادگاه نظامی محکوم به اعدام ‌شد. در آخرین روزها، نامه‌ای به آیزنهاور رئیس جمهور ایالات متحده می‌نویسد و از او تقاضای تخفیف مجازات می‌کند: «… من فقط می‌خواستم از خط مقدم به پشت جبهه منتقل شوم. من به خاطر ضعف اعصاب از کارهای خطرناک می‌ترسم. قطعا سوابق خلاف‌های گذشته‌ام را می‌دانید. بعد از آزادی از پنج سال زندان، دو سال آزادی مشروط برایم در نظر گرفتند. در آن دو سال، یک شغل خوب پیدا کردم و به خاطر سوابقم، ارتش کاری با من نداشت. پنج ماه که گذشت، تصمیم گرفتم ازدواج کنم. اکنون یک همسر بی‌نظیر و یک خانه خوب دارم. وقتی به هیئت اعزام به سربازی رفتم، به یک دلیل این شانس را داده‌اند تا در ارتش خدمت کنم که دو سال سابقه بسیار خوبی داشته‌ام… نمی‌دانم چطور به شما بگویم برای خطایی که مرتکب شده‌ام، جدا ابراز تأسف می‌کنم. آن موقع نمی‌فهمیدم دارم چه‌کار می‌کنم و معنی فرار را نمی‌دانستم؛ جرمی که سزایش مرگ است. عاجزانه از شما تقاضا دارم که به خاطر همسرم و مادرم به من رحم کنید…» به نامه‌اش توجهی نمی‌شود و او را برای اعدام می‌آورند. در همین حال، یکی از افراد جوخه اعدام، در برابر افراد لشکر که دورتادور میدان ایستاده بودند و بی‌صبرانه منتظر اجرای نمایش بودند، با نفرت فریاد می‌کشد: «دلم برای این حرام‌زاده نمی‌سوزد. من آن قلب لعنتی‌اش را سوراخ می‌کنم. اگر فقط یک تیر به قلب او خورد، بدانید گلوله من بوده.»

وقتی داشتند چشم‌هایش را می‌بستند، می‌گوید: «آنها به خاطر فرار از ارتش تیربارانم نمی‌کنند. آنها فقط می‌خواهند کسی را عبرت دیگران قرار دهند و من همان کس هستم. چون قبلا دزدی کرده‌ام، آنها مرا دارند اعدام می‌کنند، به خاطر نانی که در ۱۲ سالگی دزدیدم.» در آخرین لحظه، پدر روحانی که در تمام آن روز در کنار او بوده، می‌گوید: «وقتی آنجا از خواب برخاستی، برای من کمی دعا کن.» و او با خوش‌قلبی مخصوص خودش جواب می‌دهد: «باشد پدر، دعا می‌کنم به این زودی‌ها دنبالم نیایی!»

در این رابطه بخوانید :

روزهای خوب زندگی مشترک

سبک زندگی عجیب افراد

برای خواندن مقاله های بیشتر در رابطه با این موضوع به سایت ازدواج مراجعه کنید

منبع:فارس پاتوق

 

مشاوره در برترین مراکز مشاوره مورد تایید کانون مشاوران ایران

مرکز مشاوره ازدواج

2 پاسخ
  1. مهدی
    مهدی گفته:

    من ۲۵ سالمه و دانشجوی ارشد بیکار سربازیم هم یک سالش مونده من به خواستگاری دختری رفتم ایشون در جلسه خواستگاری درخواست نامتعارفی از من داشتن ایشون گفتند که قبلا با گروهی از بچه های دانشگاهیمون که مختلط بودن مسافرت رفتم حدود پنج سال تابستون یا بهار اینا با هم مسافرت رفتن.ایشون به من گفتند بعد ازدواج هم دوست دارند بازم با اونا بیرون برن.به نظرتون این حرف معقوله که آدم شوهرش رو ول کنه با دوستاش بره کوه.اون گروهی که کلی پسر جوودن که ازدواج نکردن توش هست

    پاسخ
    • مشاور
      مشاور گفته:

      با سلام .دوست عزیز درست و غلط بودنش کاملا مربوز به عقاید شماست ممکنه در جو جامعه امروزی هر چند رفتاری نامتعارف است فردی بپذیرد و تمایل هم داشته باشد .ولی وقتی شما هنوز دنبال اداب معاشرت هستید و حساسیت هایی که طبیعی است در مرد وجود داشته باشد و نمی توانید بپذیرزد همسر شما بعد از ازدواج چنین رابطه ای داشته باشد همان بهتر که ایسون صداقت داشتند و خواستشون رو ابتدا مطرح کردند که بعدا مشکلی پیش نیاید .که اگر سما واقعا چنین ارتباطی را نمی پذیرید و جز خط قرمزهاست ادامه دادن صحیح نیست .چون ایشون از ابتدا گفتند و با فرض پذیرش شما اگر ازدواج صورت بگیرید و بعدا بخ اهید جلوگیری کنید خود منشا عدم تفاهم و مشکلات بسیاری خواهد شد پس همین ابتدای کار تصمیم بگیرید که ابا چنین شرایطی را می پذیرید یا خیر در هر صورت امیدوارم خوشبخت باشی و تصمیم منطقی بگیرید که بعدا مشکل ساز نباشد .صداقت ابتدای کار هر چند برخی صحبت ها تلخ باشد بهتر از پنهان کاری به خاطر رسیدن به طرف مقابل است .موفق باشید
      در این مورد میتونید با متخصصین کانون مشاوران ایران، مشاوره تلفنی/تخصصی داشته باشید
      ۰۲۱۲۲۶۸۹۵۳۴
      موفق باشید

      پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *