مشاوره ازدواج تلفنی:تجربه زندگی
مسافر شهر دور شدهام، بارسلون، چراییاش بماند، یعنی وقتی نوشتهام را بخوانید خودتان میفهمید، چون با کشتی کسی دیگر رفتهام، به شهر رویاهای یک نفر دیگر و انگار توی خوابهای خودم به خلیج دزدان دریایی رسیدهام، بوی شکوفههای نارنج و شوری دریا توی دماغ کشیدهام و زیر آفتاب دنیایی دیگر در قدیمیترین کوچههای دنیا قدم زدهام. مثل همان سفرهای ۵۰۰ سال پیش، با مرارت و سختی یک خط هوایی داخلی اروپا که حتی یک لیوان آب هم دستت نمیدهند و بعد هم به خاطر اعتصاب مردم فرانسه و اسپانیا، چهار ساعت توی هواپیما نگهت میدارند، تازه غر هم نمیزنند و دعوا هم نمیکنند و حسرت یک بداخلاقی جانانه را به دلت میگذارند. رفتهام و بازگشتهام و عین همسایه مارکوپلو و دخترخاله سندباد بحری تا تعریفشان نکنم، دلم آرام نمیشود.
پنجرههای پرتقالی
اسپانیا کشور پنجرههای باز است، ساختمانهای روشن، پنجرههای رنگ رنگی و درختهای پرتقال، گمانم همین هم هست که کسی نمیپرسد از کجا آمدید و به کجا میروید، نه پاسپورتهایمان را کنترل میکنند، نه بارهایمان را هزار بار از زیر دستگاه میگذرانند و نه اصلا بلدند به انگلیسی راهنماییمان کنند که نصفه شبی چطور از فرودگاه جیرونای سرسبز خودمان را به بارسلون پرآدمیزاد برسانیم. «کسی به کسی نیست»، این را هم مرد کنیایی بامزهای میگوید که توی مقصد قبلیاش، دو ساعت برای تایید پاسپورت و بازرسی چمدانش معطل شده و اینجا راحت از جلوی باجه گذشته و وارد شهر میشود، حالا هم اصرار دارد که ما را برای رفتن به بارسلون راهنمایی کند، گرچه راهنماییاش اینقدر با فضولی و سماجت درهم میشود که نرسیده از دستش در میرویم و پیش خودمان خیال میکنیم از چنگ علی بابا و چهل دزد بغداد گریختهایم، از بس که توی این سرزمین گرم و روشن هرکس به ما رسیده گفته مواظب کیف پول و دوربینتان باشید و مبادا سرتان کلاه بگذارند و مبادا که گرفتار دزدها شوید. حالا از مسئول اطلاعات هتل کوچک و جمع و جورمان بگیر که کلی نصیحتمان میکند تا پسرک پرتقالی توی مترو که برای اولین بار یادمان میدهد چطور توی خطهای پر ترافیک و در هم پیچیده متروی بارسلون راهمان را پیدا کنیم، یا چه میدانم بلیتفروش کلیسای (ساگرادفامیلا) یا همان کلیسای مشهور آنتونی گائودی معمار که وقتی به سردرش میرسی، کیف پول که سهل است، اصلا خودت یادت میرود. مخصوصا وقتی روز اولت هم باشد و از سرمای برفی عید تهران رسیده باشی به گرمای خوشرنگ و پر قصه شهری دیگر و بوی درختهای پرتقال زیر دماغت بزند و آن همه پنجره و مجسمه و ستونهای عجیب و غریب روی سرت هوار شوند. میگویم عجیب و غریب چون این کلیسا که طرحش حوالی ۱۸۸۰ میلادی، به اسقفنشین واتیکان فرستاده شد و معمارش مشهورترین معمار اروپاست، از هیچ قاعده و قانون آشنایی پیروی نمیکند. حالا تو از منارههای بلند و پرمجسمهاش بگیر که شبیه شمعهای در حال آب شدن و فرو ریختنند، تا سردر بزرگ و باشکوهش که به سردر نیکوکاری مشهور است یا مجسمههایش که خیلی مدرنتر از کارهای مجسمههای امروز است. اصلا انگار جنگلی است که با ستونهای بلند و بینظم و در عین حال بسیار منظمش به برگهای بزرگ نخلی در سقف میرسد تا ماه را از دید آدم قایم کند. با آن پنجرههای ریز و درشتش که در هر ساعتی نور و روشنی را به عبادتگاه بزرگ و پرآدمیزادش میآورند.
میگویم پرآدمیزاد چون اگر از ساعت ۱۰ دیرتر برسی، یعنی همان ساعتی که مردم اسپانیا تازه بیدار میشوند و مغازههایشان را باز میکنند، توی ازدحام و شلوغی خفه میشوی و برای دیدن سردر مرگ مسیح که به رنجی بزرگ و مبهوتکننده شبیه است، باید توی صف بایستی و غر بزنی؛ چیزی که آنتونی گائودی مجسمهساز و نقاش و معمار بزرگ اهل کاتالان (یعنی همین نقطه مصفا) صد و چند سال پیش توی رویاهایش بافته بود و وقتی طرحش را داد، حتی حاضر شد یکشنبهها برای ساختن کلیسایش جلوی زمینی که با حمایت اهالی کلیسای اسپانیا گرفته بود، اعانه جمع کند. اصلا تا روز مرگش در ۱۹۲۶، هر روزش به ساختن این کلیسا و طراحی برای برج و بارویش گذشت و لابد وقتی زیر اتوبوس قطاری شهر بارسلون رفت، هنوز هم داشت همین رویا را گلدوزی میکرد که امروز روز هنوز هم کلی معمار و مجسمهساز و نقاش از سقف کلیسا آویزان است و هنوز هم باور میکنی یا نه، اثرش کاملا تکمیل نشده است، یعنی آنجور که طراحی کرده بود و ماکت ساخته بود.
بعدتر اما وقتی که با هزار زحمت خودمان را از زیر دست و پای توریستهای رنگ به رنگ و اسپانیاییهای به شدت معتقد که برای سلام و احوالپرسی هفتگیشان به (ساگرادفامیلا) آمدهاند، بیرون میکشیم تا به پارک و خانه گائودی سر بزنیم، یکی از راهنماها با هیجان مراسم تدفین معمار مشهور را توی همین کلیسا نشانمان میدهد و رو به توریستهای بور و درازی که جلوی چشممان را گرفتهاند و نمیگذارند هیچی ببینیم میگوید: جسد مرد هنرمند، توی همین کلیسا خوابیده و روحش توی همین راهروها سرگردان است. سرگردانی دلنوازی که بوی توت فرنگی و پرتقال و نخل میدهد و انگار در راهروهای خانه خود هنرمند و روی تختی که ۲۰ سالی به تنهایی استراحتگاهش بوده جاخوش کرده است، در خانه صورتی و سفید گائودی، وسط پارکی که سردر پیچ پیچ و قلنبه سلنبه و مجسمه مارمولک پر از کاشیهای ریز و رنگیاش مشهورترین نشانه بارسلون است و مردم برای عکس گرفتن با آبنمایش یا ببخشید، شرمنده، تف انداختن توی حوض پشتیاش که گمانم قرار است شانس بیاورد، صف میکشند.
خب اینجا میتوانید یک علامت خنده به نوشته من اضافه کنید، اما من روح گائودی را دیدم، آن هم در حال زوزهکشیدن و بیقراری در پارک گوئل، یعنی نه آن وقتی جوانترها به نشانه آرزو توی حوض تف میانداختند که وقتی دستفروشهای مهاجر هندی و سیاهپوست بادبزنهای رنگرنگی و عینکهای تقلبی پنج یوروییشان را برمیداشتند که از دست پلیس اسپانیا در بروند.
پنجرههای گل رزی
توی موزه تاریخ بارسلون سکهای هست که تاریخ بارسلون را به ۴۰۰ سال پیش از ساخته شدن رم نسبت میدهد، یک سکه فنیقی که به خط عبری ضرب خورده و امروز از گنجهای راکهام سرخپوش گرانقیمتتر است، گرچه این شهر را به گفته قصهها هرکول ساخته باشد، چه فرمانده «همیلکار بارسا»ی کارتاژی بنایش کرده باشد، این شهر از بالا تا پایین و از چپ به راست یک موزه سر گشاده است، چه مراکز خرید و رستورانهای خوشگل و قدیمیاش در خیابان رامبلا حد فاصل میدان مرکزی کاتالونیا و دریا که از زیباترین خیابانهای دنیاست و لبریز از مسافر و توریست و کافههای آفتابگیر و صندلیهای ریز و درشت و تابلو و نقاشیهای چند صد ساله و گل و میوه تازه است و چه خیابانهای دورترش با آن کاخ موسیقی عجیب و غریب و پارکهای پیچ در پیچ و کلیساهای دراز و کوتاهی که خیلیهایش اصلا توی هیچ کتاب توریستی هم نیامده و بعد هم خیابان دراز و پیچ در پیچ گوتیکش؛ با آن کوچههای خوشگل قرون وسطی و آبنماهای پرمجسمه و کلیساهای عهد بوق و نوازندههای دورهگرد و کولیهای گدا گدولهاش که هم فال میگیرند، هم گیتار میزنند، هم وسط خیابان میرقصند و هم کلاه غبار گرفته و چرکشان برای گدایی دراز است.
موسیقی شیرین و صدای دلنشینشان که وسط کوچههای گوتیک و زیر پنجرههای پر نقش و نگار قدیمی و زیر درختهای نخل و زیتون میچرخد، آدم هرچه سکه دارد میریزد توی کلاه جادوگر و حواسش پرت میشود که فرق ریال ما و یوروی اینها از زمین تا آسمان است و الان پول توی کلاه گداهه بیشتر از حقوق عیدت است و بعد هم لابد تا به خودت بجنبی توی یکی از همان مغازههای تنگ و تاریک و پله چوبی سوغاتیفروشی که مملو از مجسمه گربه و فیل و مارمولک «گائودی» است، گم شدی و تا قران آخر جیبت رفته توی شکم فروشنده خندان که حتی یک کلمه انگلیسی بلد نیست و چانه هم که بزنی فوقش نیم یورو تخفیف داده و با جیبهای پر از سکه و دندان طلا و چشم کور دزدان دریاییاش بدرقهات کرده تا با گوشهای دراز روی پلههایی که زیر پایت قژ قژ میکنند، بلغزی و پشت سرت عروسکهای خیمه شب بازی و کشتیهای چوبی و اسبهای بالدار تراشیده و رنگ خورده برایت دهن کجی کنند؛ همان مجسمهها که من را یاد مجسمههای لوسین کارتون بچههای آلپ میانداختند و گمانم حاضر بودم توی بارسلون کلاه بارسای الف را دستم بگیرم و گدایی کنم تا همهشان را بخرم. حیف که نشد و دستگیر شدم، یعنی گمانم درست وقتی از یکی از این مغازهها با دل خندان و جیب خالی بیرون میآیم است که الف سر میرسد و به دستم دستبند میزند و نصف خرت و پرتهایم را برمیگرداند و میگوید: «شکر خدا که همه پولهامون تو جیب تو نبود، پینوکیو جون!» و دستم را میکشد که نجاتم دهد و بعد هم البته همان جاست که نور غروب میافتد توی چشمم و چشم میبندم و میروم توی رویایی شیرین و روشن و زنگدار پر از دانههای رنگی و آفتابی، چون وقتی پلک باز میکنم، بزرگترین پنجره گل رزی دنیا را میبینم که نورهایش روی صورتم افتاده است. درست وسط محله گوتیکا، در میدانی شلوغ و پردرخت و عبادتگاهی که پر است از مجسمههای رنگ رنگی قدیسین با پارچههای زرباف و مژههای مصنوعی و طرحهای پرکار شبیه همان مغازه رویایی پینوکیو با همان شمعهای قرمز و زرد و سبزش که انگار فقط برای خواباندن مغز تو طراحی شدهاند.(مشاوره ازدواج رایگان)
آنقدر همه چیز پررنگ و خوشرنگ و مصفاست که حد ندارد و همین هم هست که وقتی الف با وسواس دارد عکس پنجره روزن (گل سرخ خودمان) را میگیرد، یواشکی و با عذاب وجدان از پیرزنی که انجیل صدبار ورق خوردهاش روی دامن سفید و گلدارش باز است، شمع دانهای سه یورو را میخرم (فقط با شمعهای بچه دستفروشهای تجریش مقایسه کنید) و میروم که برای قدیسی که نمیشناسم آرزویی بیهوا کنم و دارم ته دلم اسم همه را میآورم که هوس میکنم اسم قدیس را بدانم و همان جاست که میبینم با خط خوش زیر مجسمه نوشتهاند: «سنت فاطیما»، بانوی مسلمان خودمان که اتفاقا بیشتر از همه قدیسین این کلیسا شمع و نذورات دارد و حتی بعضی از اسپانیاییهای جلویش زانو میزنند و با زانو از بارگاهش دور میشوند.
آن وقت است که میگویم: «باشه خدا با ما شوخی کن، باشه» و شمع را با شادی برایش روشن میکنم.
سایت مشاوره قبل ازدواج به شما در رابطه با این موضوع کمک خواهد کرد
پنجرههای اسپری خورده یک بانک
روز ۲۹ آوریل قرار است توی بارسلون اتفاقی بیفتد، این را همان پسر پرتغالی توی مترو به ما میگوید، خودش توی هتل کار میکند و از لندن آمده و همین هم هست که برعکس اکثر اهالی شهر به خوبی انگلیسی حرف میزند. میگوید: بارسلونیها خواب ندارند، حتی شبهای دوشنبه تا نصفه شب توی کوچه میچرخند و مغازههاشان تا دیر وقت باز است و بستنیفروشهایشان تعطیلی ندارند، برعکس لندن. جالب اینجاست که این را که میگوید، چشمهای قهوهایاش برق میزند که به الف میگویم: «عجیب شبیه یک نفره.»
بعد نگاهش میکنم که با وسواس راه و روش خط عوضکردن را به ما یاد میدهد و برای هزارمین بار سفارش میکند که مواظب کیف دوربینتان باشید و به من که نگران ۲۹ آوریل هستم توضیح میدهد که به خاطر شرایط بد اقتصادی و گرانی و قانون ریاضت اقتصادی و اختلاف شدید طبقاتی، قرار است همه اسپانیا توی این روز تعطیل شود، مردم بیایند توی خیابانها و حتی پروازها و سفر با قطار و اتوبوس هم به تاخیر بیفتد. آن وقت که ما با چشمهای گشاد نگاهش میکنیم، میخندد و توضیح میدهد که مادرش هندی و پدرش پرتغالی است و خودش ریاضت اقتصادی و بدبختی زیاد دیده و حال مردم اسپانیا را خوب میفهمد. بعد هم جلوتر از ما از مترو بیرون میپرد و وقت رفتن سفارشمان میکند روز اعتصاب به پارک لابیرنت برویم که هم خیلی زیباست هم در و پیکر ندارد که بسته باشد، در ضمن خیلی هم خوشآب و هواست و حتما دلتان میخواهد لحظات بیشتری را آنجا بمانید.
در این رابطه بخوانید :
مشاوره ازدواج: تجملات یا ساده زیستی؟
مشاوره ازدواج : گفتگوی شادمانه با همسر
گرچه این دوستی که فقط ۱۵ دقیقه دوام میآورد، برای ما خیلی مفید از کار در میآید، چون روز اعتصاب همانطور که نوشته سرخرنگ روی شیشه پنجره بانک میگوید، روز عجیب و ترسناکی است. پر از پلیس و آمبولانس و سطل آشغال سوخته و بوق آتشنشانی و مردم گیج و حیران و تظاهرکنندههای عصبانی و مغازههای بسته. فقط یک سوپرمارکت چینی دوروبر هتل ما باز است که اصلا یک کلمه از حرفمان را نمیفهمد و یک سیگارفروشی هندی که توصیه میکند به هتل برگردیم. قطار هم که تا عصر کار نمیکند و همه جاهای دیدنی هم که وسط منطقه اعلام شده در جنوب شهرند و ما که هرچه راه میرویم به جز مردم سرگردان و بچههای کوچولویی که توی زمینهای بازی میدوند و پیرمردهایی که تیله بازی میکنند و پیرزنهایی که با سگهای تمام نشدنی و رنگارنگشان مشغول هواخوریاند چیزی نمیبینیم. کل شهر آن پایینهاست و بالاخره هم وقتی برای دیدن دریا و مقبره کلمبوس از کنارشان رد میشویم، شیشههای شکسته و سطلهای سوخته و دستمالهای سرخ روی صورتشان را میبینیم و میگذریم. بعد کنار دریا، پیش ساحل شنی و قایقهای بادی زیر تابش آفتاب مینشینیم و چای و کیک مربای لیمو سق میزنیم و آنقدر صبر میکنیم که مترو قابل عبور شود و با پرچمها و آدمهای عرق کرده و پرحرف و جیببرهای وقتشناس توی واگنهای شلوغ میچپیم و به اتاق کوچکمان میرویم تا فردا بیاید و شهر تکانی بخورد و زندگی به کوچهها برگردد. غافل از این که دزدی کوچک و سیاهپوش تعقیبمان کرده، قدم به قدممان راه میرود، هر کجا مینشینیم در کمین است و بالاخره وقتی با شم تهرانیمان کشفش میکنیم، با پرویی توی چشممان نگاه میکند و پا به پایمان میآید و به دلهرهمان میاندازد تا یادمان بیندازد که زندگی در شهرهای بزرگ، همه جای این دنیا شکل هم است.
منبع:مشاوره-ازواج.com
مشاوره در برترین مراکز مشاوره مورد تایید کانون مشاوران ایران
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.