بدون امکانات هم میتوان زندگی کرد
بدون امکانات هم میتوان زندگی کرد
«مردی که ۳۰۰ روز در یک جزیره تنها خواهد بود» پخش این خبر بیشتر در فضای مجازی موجی را به راه انداخت که خیلیها دوست داشتند درباره او بیشتر بدانند. چند سال پیش بود که خبر سفر او مثل بمب صدا داد. هرچند این ماجرا زیاد مورد توجه رسانههای ایران قرار نگرفت و حتی بعد از دیدهشدنش خیلی زود به فراموشی سپرده شد. متن خبر اما خیلی وسوسهکننده بود و البته بهترین اطلاعات را درباه این ماجرا میداد.
کاشف و حادثهجوی سوئدی خاویر روزت بسیار مشهور شده است. او ۳۰۰ روز را به تنهایی در یک جزیره اسیر خواهد بود. شاید او میخواهد رابینسون کروزوئه عصر ما باشد! خاویر اما با دست پر به این سفر میرود. او یک چاقوی سوییسی، یک دوربین و یک پنل خورشیدی برای شارژ دوربین(!) هم همراه خودش دارد. او ۱۰ ماه را در یک جزیره خواهد بود تا با مخاطراتی هیجانانگیز دست و پنجه نرم کند برای پیداکردن راههای دیگری برای زندهماندن که سرانجام به نوعی بازگشتی است به سرمنشأ حیاتش! او بدون کمک هیچ انسان دیگری باید این دوره را در جزیره سپری کند و نجات پیدا کند. ماجرای این ۱۰ ماه به فیلمی تبدیل خواهد شد!
فیلم به صورت کامل توسط خود خاویر تهیه میشود که در این ۱۰ ماه برای تولید فیلم تجربیات لذتبخشی را تجربه خواهد کرد. به نظر میرسد او همواره در پی یافتن راهی برای رسیدن به تصاویری پویا در طبیعت بوده است. دوربین به وسیله پنلهای خورشیدی شارژ میشود.»
روزت برای مقصد خودش جزیره توفو از مجمعالجزایر پاسیفیک را که یک جزیره آتشفشانی است انتخاب کرد. او با پادشاهی تانگا در سال ۲۰۰۷ مکاتباتی را در اینباره انجام داد و سرانجام توانست موافقت آنها را برای این ماجراجویی جلب کند. جزیره خالی از سکنه است و ۶۰ کیلومتر مربع وسعت دارد و البته از بعد از حضور روزت در آن به یک مکان کوتاه مدت تفریحی برای گردشگران تبدیل شده است. درباره داستان روزت و روزنوشتههایش از آن جزیره و فیلمش میتوانید با جستوجو و چند کلیک کلی مطلب در دنیای مجازی پیدا کنید، اما ماجرای ما و خاویر روزت… چند وقت پیش بود که با او مکاتباتی برای گفتوگوکردن داشتیم و بالاخره این اتفاق افتاد و ما یک ساعت درباره سفر شگفتانگیزش با هم صحبت کردیم. این اتفاق وقتی بیشتر جالب میشود که بدانید روزت بعد از سفرش تعداد محدودی گفتوگو انجام داده و خب همه آنها هم نشریات سوییسی و فرانسوی بوده و…
سفر او از اوت ۲۰۰۸ تا ژوئن ۲۰۰۹ طول کشید. او در ماه می۲۰۱۰ دوباره به پادشاهی تونگا و جزیره دوستداشتنیاش برگشت تا یک کپی از فیلمی را که ساخته در اختیار آنها قرار دهد. او در سخنرانیای که در آنجا انجام داد، زندگی در آن جزیره را رویایی تعبیر کرد و گفت هدفی جز صلح جهانی برای این کار نداشته. اینکه انسانها را به مهربانی با محیط اطرافشان فرا بخواند و…
خب به جای توضیح بیشتر بهتر است برویم سراغ حرفهای او. کسی که میگوید بعد از این سفر چند ماهی طول کشیده تا به روال زندگی عادیاش برگردد و هنوز هم با اینکه مشکل خاصی ندارد، تحت نظر روانپزشک است.
– لطفا درباره احساست در آن روزها بگو.
روزهای تنهایی در آن جزیره دور افتاده و خالی از سکنه.
چه کلمهای میتوان برای توصیف احساس تنهایی پیدا کرد؟! من به دنبال سوالاتی که همواره درباره طبیعت داشتم به این سفر رفتم و خب میدانستم که ممکن است در میانه این ماجرا حتی به دیوانگی برسم که گاهگاهی هم به این حس رسیدم در آن روزها، اما تجربه بزرگی بود برای من. فهمیدم زندگی چقدر میتواند پرمفهوم باشد، حتی به دور از تمام این چیزهایی که امروز ما از آنها به عنوان ابزار تکنولوژیک یاد میکنیم. من در آن روزها یاد گرفتم که جواب تمام سوالاتم را باید از خود طبیعت بگیرم. درحقیقت این طبیعت بود که هر روز زندگی من را دیکته میکرد. اینکه مثلا امروز از سرپناهم دربرابر تندباد حفاظت کنم و فردا در برابر آفتاب شدید. اینکه باید امروزم را چطور به پایان برسانم. باور کنید برای تکتک لحظههایم برنامهریزی میشد و من در این طبیعت بود که معنا مییافتم.
– بابت خورد و خوراک چه میکردید؟
خب خوشبختانه من اندکی مواد غذایی ساده برای روزهای ابتدایی و آشنا شدن با محیط با خودم برده بودم. فکر میکنم چیزهایی که به اندازه ۲۰ یورو ارزش داشتند و در هفته اول به من کمک کردند تا از گرسنگی تلف نشوم. اما بعد این اطلاعات من درباه گیاهان و موجودات اطرافم بود که مرا سیر میکرد. از صدفهای گوناگون و ماهیها بگیر تا نارگیل و حتی نوعی قارچ و علف. من هر چیزی را که میشد خورد و میدانستم سمی نیست میخوردم، هرچند در این میان چندباری هم مسموم شدم، اما خب درنهایت زنده ماندم و امروز هم دارم با شما حرف میزنم.
مثلا برای آب خوردن یک منبع آب درست کردم که آبهای باران را در آن جمع میکردم. البته دو سه ماهی از زندگیام در جزیره میگذشت که یک چشمه هم پیدا کردم که در تامین آب کمکم میکرد. میدانید، درنهایت من در این مدت چیزهایی را خوردم که شاید در حالت عادی خوردنش اگر مرا نمیکشت، اما به صورت طولانی بیمارم میکرد، اما باید بگویم طبیعت کار خودش را کرده بود و بدن من از ماه دوم تقریبا جزئی از همان طبیعت وحشی شده بود که کمتر چیزی اذیتش میکرد.
– پس کلا اتفاق بدی نداشتی؟
چرا یک بار هم دستم به شدت عفونی شد و مجبور شدم از تلفن ماهوارهای استفاده کنم و از پزشک کمک بگیرم. خودم چرکها را با تیغی که داشتم تخلیه کردم و درحقیقت خودم را جراحی کردم. فکر میکنم همین یک بار بود.
– چیز دیگری نبود که باعث وحشتت بشود.
مثلا حیوانهای درنده؟ یا اصلا در آن روزها چه چیزی باعث میشد هیجانزده شوی؟
راستش من حیوان وحشیای ندیدم غیر از چند گراز. اما خب در توفو اتفاق چندانی نمیافتاد که آدرنالین تو را بالا ببرد و تحت تاثیر قرارت دهد. آنجا ریتم زندگی آرام بود. امواج همیشه آرامش داشتند. باد در میان درختان به آرامی میوزید و کلا فضایی را به وجود میآورد که تو به جای ترشح آدرنالین به فکر فرو میرفتی و بیشتر دنبال تعمق و تفکر بودی تا چیزهای دیگر. اما خب تنهایی بود و تنهایی. این تنها چیزی بود که بعد از مدتی اذیتم میکرد. اینکه مثلا اگر تو خودت برای تهیه غذا حرکتی نمیکردی، آن روز محکوم بودی به گرسنگی. یا کسی نبود که با او حرفهایت را بزنی. ماه سوم بود که به شدت از این ماجرا آشفته شده بودم. همدمم شده بود دوربین. الان اگر فیلمهای آن روزها را ببینی، تقریبا جنون رفتاریام را درک خواهی کرد، اما کمکم این ماجرا هم حل شد. یعنی در واقع من در طبیعت حل شدم و به آرامش رسیدم. اینقدر که این اواخر حتی بازگشت هم برایم مهم نبود.هیچ وقت در آن روزها مخصوصا روزهای جنونآمیزت ترس از مرگ در تنهایی به سراغت نیامد؟
واقعا نه، چون من هیچ وقت از مرگ نترسیدهام. خب به هر حال همه ما یک روز خواهیم مرد. من در یک جزیره آتشفشانی بودم که هر لحظه فورانش میتوانست مرا ذوب کند، اما حتی یک بار هم از این ماجرا ترسی به سراغم نیامد.
– چرا با خودت وسایل بیشتری نبردی تا لااقل کمتر اذیت شوی؟
اتفاقا خیلی از دوستانم پیشنهادهای عجیب و غریبی در این زمینه به من میدادند. اینکه مثلا با خودم پلی استیشن ببرم یا چوب ماهیگیری و… اما خب من درنهایت تنها یک چاقو برداشتم و چهار جفت کفش و لوازم فنی مورد نیاز دوربین. من برای کشف چیزهای جدید به این سفر رفتم، وگرنه با وجود این چیزها که این سفر معنی پیدا نمیکرد.
– بزرگترین چیزی که در این سفر آموختی چه بود؟
در آن شرایط من به یک قانون جدید رسیدم. من رئیس آن جزیره بودم و قوانین را خودم وضع میکردم. قوانین عبور و مرور توسط خود من وضع و رعایت میشد و شیوه زندگی آنی بود که طبیعت به من القا میکرد. من سادگی را از این سفر آموختم. اینکه در نهایت ذات انسان پاک است و به دور از اضافات پاکیزگیاش را از دست نمیدهد. مثل اینکه در آن روزها یک توفان هم به جزیره رسیده بود… از آن توفانهای استوایی معروف.
راستش من از قبل برای این توفان آماده بودم. تقریبا این توفان و یکی دوتا توفان دیگر تنها اتفاقات مهم جزیره در روزهای سکونت من بودند که میتوانم در جواب سوال قبلیات بگویم آدرنالین خونم را حسابی بالا بردند. من یک کابین طوری ۶۰ متر بالاتر از آب دریا درست کردم و با نشستن در آن و پوشاندنش با سقفی از برگهای مخصوص از خودم محافظت کردم. البته باید بگویم در همان توفان معروف استوایی بود که کابین من طاقت نیاورد و از هم شکست. خیلی شب ترسناکی بود. اقیانوس وحشی شده بود و آب تا آنجایی که من پناه گرفته بودم و خیلی دورتر از ساحل بود، بالا آمد. رعد و برق و موجهای سنگین حسابی مرا ترسانده بود. راستش فکر میکردم هر لحظه جزیره از هم میپاشد و از بین میرود. اما خب درنهایت از این ماجرا هم جان سالم به در بردم. طلوع آفتاب روز بعد از این اتفاق میتوانم بگویم زیباترین طلوع آفتاب و منظرهای بود که من در روزهای اقامتم در آن جزیره دیدم. البته بعد از همین توفان بود که یک بار دیگر از تلفن استفاده کردم تا خبر سلامتیام را به خانوادهام در سوییس بدهم. هیچ شد در آن روزها اینقدر از لحاظ روحی تحت فشار باشی که به گریه بیفتی؟
بله یک بار… اما نه راستش را بخواهید چندباری اتفاق افتاد. اولین بارش هم درست موقعی بود که من را توی جزیره گذاشتند و رفتند. هنوز سه ثانیه از تنهاییام نگذشته بود که زدم زیر گریه.
یک بار هم اواسط سفرم بود که پیامهایی از مادر و برادرم به همراه کلی پیام از مردم دنیا را برایم انداختند توی جزیره. برادرم نوشته بود هر وقت تنها شدی، با ستارهها حرف بزن تا راه آرامشت را پیدا کنی. حرفهای مادرم و ابراز احساسات مردم هم در آن لحظه باعث شد گریه کنم. و اما بار آخر هم موقعی بود که داشتم جزیره را ترک میکردم. یکهو دلم گرفت. بالاخره ۱۰ ماه را در آنجا به تنهایی سپری کرده بودم. حس مالکیت و یا بهتر است بگویم عشق داشتم نسبت به آنجا و همین موقع ترکش اذیتم میکرد و بغضم ترکید… اما جدای همه اینها من چیزهای بزرگی درباره احساسات انسان هم آموختم. اینکه تو باید به حرفهای درونت گوش کنی و در کنار آن چگونه روی احساساتت کنترل داشته باشی. یاد گرفتم سادگی از هر چیزی بهتر است.
لوکسترین چیزی که من در آن جزیره داشتم نیمکتی بود که از چوب نارگیل برای خودم ساخته بودم، اما نمیدانید چه کیفی داشت نشستن روی آن و به دریا خیرهشدن. من یاد گرفتم که آرامش در زندگی انسان و در حقیقت صلح که آرامش زاییده آن است از هر چیزی مهمتر است. من یک بچه خوک هم در این جزیره پیدا کردم که مدتی همزبانم بود.
راستش برای شکار گراز چاله کنده بودم که بعد از سه روز دیدم یک بچه گراز ضعیف توی آن افتاده. دیدم که گوشت زیادی ندارد، پس آزادش کردم، اما او نرفت، چون نحیف و مریض بود. من از او مراقبت کردم و او کمکم بزرگ شد. اسمش را گذاشتم پگی و منتظر بودم تا پروار شود و با گوشتش جشنی بگیرم، اما من بعد از یک هفته به پگی دل بسته بودم. او هم همه جا مدام دنبال من بود تا اینکه کمی بزرگتر و قویتر شد. بعد از سه ماه که با هم توی جنگل بودیم به دستهای از گرازها برخوردیم و به تبع پگی هم من را رها کرد و به هم نوعانش پیوست. این هم یکی از آن تجربههای شیرینی بود که در این جزیره داشتم.
– قشنگترین لحظهای که در این جزیره داشتی کی بود؟
نمیدانم. شاید کشف گونههای جدید گیاهی و یا جانوری. شاید آرامش مطلقی که داشتم. ماهیگیری بدون کمک قلاب. غروب آفتاب در کنار دریا و… من ۳۰۰ روز شگفتانگیز را در این جزیره سپری کردم که لحظه لحظهاش برایم شیرین بود. از کل آن لذت بردم، حتی در لحظات سختی و بیماری. این یک تجربه بکر بود که شاید دیگر هیچ گاه خودخواسته برای کسی اتفاق نیفتد و همین ماجرا تک تک لحظاتش را برای شما جذاب میکند.
۱- میشود تمام سیستمهای عریض و طویل زندگی بشر را حذف کرد و با بازگشت به طبیعت زندگی نویی را بنیان نهاد.
۲- انگیزههای زندگی را به دیگران نشان بدهم، همانطور که خودم به آنها رسیدم.
۳- راههای یک سفر درونی را یاد بگیرم و به دیگران هم بگویم شما هم میتوانید به این سفر درونی بروید.
۴- از طریق نمایش فیلم مستند این سفر بگویم راههای بسیاری برای زندگی وجود دارد که دستیابی به آنها این قدرهایی هم که فکر میکنیم کار سختی نیست.
– خاویر روزت امروز و بعد از این سفر چقدر با خاویر روزتِ قبل از سفر تفاوت پیدا کرده؟
در این رابطه بخوانید :
مشاوره ازدواج :تجملات یا ساده زیستی؟
چیزی که من یاد گرفتم این است که گذشت زمان نسبی است و این طریقه راه ماست که همه چیز را در این میان مشخص میکند. تنها چیزی که میتواند یک رویا را غیرممکن کند، ترس از شکست است، وگرنه شما میتوانید به هر چیزی که میخواهید برسید. قشنگترین لحظه بازگشت من زمانی بود که در فرودگاه سوییس به آغوش خانوادهام بازگشتم. محدودیتها همیشه بر سر راه بشر بوده و این ذکاوت اوست که از این محدودیتها فراریاش داده. من در آغوش خانوادهام به این فکر کردم که یک رویای دست نیافتنی را به دست آوردم، چون خواستم. و بزرگترین درس این سفر برایم این بود که از همین امروز به فکر ساختن فردا باشم تا بتوانم خوب زندگی کنم. من با این کارم یک صفحه به تاریخ جهان اضافه کردم و این بزرگترین افتخار زندگی من است.
میتوانید برای کسب اطلاعات بیشتر به سایت مشاوره ازدواج مراجعه کنید
منبع:مشاوره-ازواج.com
مشاوره در برترین مراکز مشاوره مورد تایید کانون مشاوران ایران
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.