تجربه آدمهای معمولی از بیپولی
تجربه آدمهای معمولی از بی پولی
این مقاله تجربه زندگیهای معمولی است. آدمهایی که مدتی را با بیپولی دست و پنجه نرم کردهاند. آنها راههای مختلفی رفتهاند. این نوشتهها تجربیات آدمهای بیپول است یا برشهای کوچکی از زندگی که طعم گس بیپولی میدهد، بفرمایید مزه کنید.
مفهوم یک سکه پنج تومانی
«دایره دوستانم روز به روز تنگتر و بستهتر میشد. هر طرف چشم میانداختم بدهکار بودم. به بعضیها گفته بودم پول را در کوتاهترین زمان ممکن برمیگردانم، اما وضعمان روز به روز بدتر میشد و نمیشد. بعضی وقتها برای صافکردن بدهیام از کس دیگری قرض میکردم.» علی روزنامهنگار است. وقتی میگویم باید درباره «بیپولی» بنویسم، یک باره سرش را برمیگرداند و میگوید: «من خودم در این زمینه صاحبنظرم. من با گوشت و پوستم این موضوع را حس کردهام. به بدترین شکل ممکن.» و یاد روزهایی میافتد که به همه دوروبریها بدهکار بوده. چند سال پیش در چند روزنامه و خبرگزاری مشغول بود که پایش را توی یک کفش کرد و گفت: «زن میخواهم.» مقدمات عروسیاش خیلی زود چیده شد. وقتی با زنش از شیراز به تهران میآمدند، قرار بود دست و بال همسرش را هم که زبان انگلیسی را خوب میدانست، همین جا بند کند، اما هرگز فکرش را هم نمیکرد که خودش هم بیکار شود. «وقتی آمدم تهران ظرف ۲۰ روز از همه کارهایی که قبلا انجام میدادم، بیکار شدم. دو تا روزنامه توقیف شد و خبرگزاری تعطیل شد. تا چند وقت بالاخره یک مقدار پسانداز داشتم، اما چند ماه بعد آن هم ته کشید و من نتوانستم کار دیگری پیدا کنم. من که جز نوشتن کار دیگری بلد نبودم. حالا دیگر تنها نبودم که شب گرسنه بخوابم یا عکسالعمل صاحبخانه برایم مهم نباشد. مرد خانه بودم و باید کاری میکردم. راستش یادم میآید آن قدر قرض کرده بودم که دیگر دوست و آشنا اگر من را میدید، خودش را به نشناختن میزد.» چند لحظه مکث میکند و میگوید: «دیگران از من فرار میکردند. رفتارشان با من مثل رفتار با یک معتاد بود. خودشان را به ندیدن میزدند. فرار میکردند. میدانم پیش خودشان میگفتند بدو تا ما را ندیده، برویم؛ الان لابد میخواهد پول قرض بگیرد.» چند ثانیه به فکر فرو میرود و میگوید: «ما درآن دوره آنقدر بیپول بودیم که حتی پیداکردن یک بلیت اتوبوس یا یک سکه پنج تومانی هم برایمان مفهوم پول را داشت.» بعد از پنج، شش ماه که سرکار میرود، کمکم بدهیهایش را صاف میکند. میگوید: «باورت نمیشود، اما اگر کار پیدا نمیشد، تصمیم داشتم بروم بازار و حمالی کنم، اما پول دربیاورم. از زنم خجالت میکشیدم. یک شب گفتم: حمالی و کارگری که دیگر بلدبودن نمیخواهد.» با خنده میگوید: «استعداد میخواست که فکر کنم من داشتم.»
این کجا و آن کجا؟!
بین خانه و اثاثیهاش تناقض آشکاری وجود دارد. مبلمان بزرگ طلایی میزهای منبتکاری شده و پردههای حریر ابریشم کجا و این آپارتمان ۷۰ متری کجا. میدانم همه این اسباب و وسایل را از خانه حیاطدار شمیران آوردهاند. همان جایی که فروشش آنها را بیپول و اجارهنشین کرد. مریم خانم موهایش را که حالا رگههای سفیدی هم در آن دیده میشود، از توی صورتش کنار میزند و میگوید: «همه تو جوونی کار میکنند که به سن و سال ما که میرسن راحت باشن. ما تو جوونی راحت زندگی کردیم، حالا باید بیپولی رو مزه کنیم.» هنوز هم خودش را مسبب بیپولی خانواده میداند. «همهاش تقصیر من بود. من میخواستم مستقل باشم و خودخواهی کردم. خانه شمیران همه چیز داشت، اما تفکیک نمیشد. یعنی ما هرچه دنبال کردیم نتوانستیم طبقه پایین را از بالا جدا کنیم. من به سعید گفتم باید خانه را بفروشی. گفتم من تابع برنامههای پدر و مادرت شدهام. گفتم آنها مهمان دارند انگار من مهمان دارم. اما نمیدانستم از زمانی که ما خانه را بفروشیم تا زمانی که بخواهیم یک خانه دیگر بخریم آنقدر خانه گران میشود. قیمت خانه دقیقا دو برابر شد و ما فقط توانستیم دو واحد کوچک آپارتمان بخریم.» اما همان آپارتمانهای کوچک هم دوام نمیآورد. «تفلون بازار را پر کرد، دیگر کسی سراغ قابلمههای روحی را هم نمیگرفت. پدر سعید هم کارخانهدار بود. قابلمههای روحی تولید میکردند. کوچک و بزرگ. فروش کارخانه یکدفعه آن قدر کم شد که یک بار دیگر مجبور شدیم خانهها را بفروشیم تا کارخانه ورشکست نشود. اما فروش خانهها هم موقت بود. کارخانه بعد از چند ماه ورشکست شد. پدر سعید دق کرد. دق کرد، چون نمیتوانست این روزها را ببیند. چون هیچ وقت بیپولی را نفهمیده بود.» نفس بلندی میکشد و میگوید: «البته ما الان ناراضی نیستیم، یک زمانی خیلی بیپول بودیم؛ نه شغلی بود، نه درآمدی. بیچاره سعید خیلی این در و آن در زد، اما نمیشد که نمیشد. چند تا شغل امتحان کرد، نمیشد. دخترم دانشگاه آزاد قبول شد، اما پولی برای شهریهاش نداشتیم، یادم میآید آن شب تا صبح من و سعید توی رختخواب گریه کردیم.» دوباره مکث میکند، نگاهم به تابلوفرش «وان یکاد» روی دیوار میافتد. میگوید: «خیلی چیزها را فروختیم. اول از سکههایمان شروع شد. بعد به طلاها رسید، بعد حلقههایمان را هم فروختیم. بعد به فرشهای دستباف و تابلوفرشها رسیدیم. این یکی را مادر شوهرم قایم کرده بود. آمدیم این خانه برایمان آورد » به رینگ ساده دستش نگاه میکند و میگوید: «این را ماه پیش سعید برایم خرید. خیلی ساده است، با حلقه خودم قابل مقایسه نیست.»تجربه آدمهای معمولی از بی پولی
حالا سعید آقا یک مغازه کوچک اجاره کرده و ساندویچهای فلافل و کوکو سبزی مریم خانم رونقش داده است. مریم خانم با خنده میگوید: «خدا را شکر اوضاع بد نیست. بچهها بزرگ شدهاند، هر کدام سر کار میروند و خرج خودشان را در میآورند. » موقع خداحافظی میگوید: «خدا میخواست با بیپولی ما را امتحان کند.»
دلهره
کلی قسم آیهام داد که ننویسم. وسط صحبتمان بود که یکدفعه از گفتهاش پشیمان شد. دست و پایش را گم کرد؛ درست مثل کسی که میترسد رازی که یک عمر پنهان کرده از پس پرده بیرون افتد. همین حالت را توی چشمهای یک معلم هم میبینم. او هم یکباره صدایش میلرزد. یکبار دیگر تاکید میکند که اسمش چاپ نشود، آب دهانش را قورت میدهد و بعد از شغل دوم و واهمههایش میگوید: «توی آژانس کار میکنم. یک آژانس دور از خانه و مدرسهای که درس میدهم. اما…» لکنت به سراغش میآید: «یک شب دیروقت تلفن آژانس زنگ زد، نوبت من بود. رفتم. زنگ خانه را زدم و مشتریها پایین آمدند. یک خانواده بودند. سوار ماشین که شدند یکدفعه صدای پسر بچه را شنیدم که گفت: آقا اجازه سلام… همان جا خشکم زد. آب شدم. دستم روی فرمان میلرزید. تا سه روز بعدش مریضی را بهانه کردم و مدرسه نرفتم…» انگار بغض میکند. با آن قدو قواره ساده بغض میکند. چشمانش پر میشود. نفس بلندی میکشد و میگوید: «سلام آن دانشآموز بدترین خاطره من از بیپولی است. من وقتی حقوقم را از آموزش پرورش میگیرم و اجاره را میدهم و پول آب و برق و تلفن را کنار میگذارم، تنها ۱۰۰ هزار تومان برایم باقی میماند. ۱۰۰ هزار تومان پول نان یک خانواده چهار نفره هم نمیشود. من مجبورم شغل دوم داشته باشم.» یک مدت قید آژانس رفتن را میزند، اما وقتی کمیتشان لنگ میماند، مجبور میشود برود: «هنوز هم گاهی این دلشوره را دارم. میترسم دوباره یکی از شاگردانم سلام کند و من خجالتزده شوم…» دوباره یاد زن میافتم که قسمم میداد رازش را فاش نکنم. او که به خاطر شغلش سوژه گزارشم بود. فکر کنم هنوز هم بچههایش نمیدانند مادر و پدرشان چه کارهاند؟ حتما هنوز هم فکر میکنند توی کارخانه نخریسی کار میکنند و خبر ندارند آن کارخانه مدتهاست تعطیل شده است. نمیدانند پدر و مادرشان هر دو روزهایشان را با شستن و غسلدادن و کفن کردن آدمهای شهر عصر میکنند. یادم میآید زن میگفت حقوق جفتشان از کارخانه، هماندازه حقوق الان یکی از آنها بوده. جملاتش را کاملا به یاد دارم؛ میگفت: «آن موقع خیلی بیپول بودیم. به سختی خواستههای بچهها را برآورده میکردیم. حتی خریدن عروسک یا یک ماشین اسباب بازی برایمان سخت بود، اما حالا برایشان پلی استیشن هم خریدهایم.»
هنوز ذوق و شوقش را به یاد دارم، وقتی میگفت: «خدا بخواهد، شوهرم آشنا پیدا کرده شاید تا همین ماه دیگر یک کامپیوتر هم برایشان بگیریم و پولش را قسطی بدهیم.»
وقتی پرسیدم شغلت را دوست داری؟ تعلل کرد و گفت: «زندگیام سروسامان گرفته. بد نیست، اما تا زمانی که کسی نداند تو چه کارهای. کاش همیشه همه فکر کنند توی همان کارخانه نخریسی زندگی میکنم تا ابد.»
در این رابطه بخوانید :
مادربزرگ
صورت سفید و چروکش را میگیرد سمت من و با انگشت به آن اشاره میکند و میگوید: «بوسم کن…» بعد انگار حرف بامزهای زده باشد، شروع میکند به خندیدن…
آدم چشم و چالش درمیآید بخواهد با آن چشمهای نمره بالا، بدون عینک سوزن را نخ کند… روناک میگوید برایش عینک بخریم، خوشحال میشود. مامان میگوید: مامان بزرگ از عینک خوشش نمیآید. چند سال پیش یکی داشت، اصلا نمیزد. ولی روناک سمج شده، اصرار دارد، من هم موافقم. حداقلش این است که وقتی جلوی در میایستم، چشمهایش را ریز نمیکند و نمیپرسد. المیرایی یا روناک؟ هیکل پت و پهن من کجا و روناک قلمی کجا؟!
خودش سوزنش را نخ میکند… آخر آدم چشم و چالش درمیآید… نمره بالا… بدون عینک… نخکردن سوزن…
صورت سفید و چروکش سمت من است و مثل وقتهایی که حال خوشی دارد، میخندد. انگار پای حرف جالبی در میان باشد. به صورتش اشاره میکند و میگوید: «بوسم کن!» باز هم خنده سرخوشانه… از بالکن آشپزخانه باد خنک بهاری میپیچد تو. آدم مورمورش میشود. انگار که هنوز اوایل فروردین باشد که از سوز هوا کم نشده. باد هو میکشد و موی من و مادربزرگ را حسابی به هم میریزد. دستی به موهای خیالیاش میکشد و صافشان میکند: «بوسم کن!»… اشاره… خنده…
آمدم بگویم آنطور که شما مشکلات پیچش کردهاید، قلبش میگیرد. مهلت نمیدهند. هر کس من را میبیند، بغلم میکند و گریه. خیلی شلوغ پلوغ است. از شلوغ خوشم نمیآید. عزا و عروسی، فرق ندارد. مادربزرگ سرش درد میگیرد. به سروصدا حساس است. سرش که درد گرفت، خدا میداند کی خوب شود. بنده خدا باید چشمهایش را ببندد و ناله کند… یکی دستم را میگیرد و میگوید: بیا مادربزرگت را ببوس، برای بار آخر. من میروم که بگویم حتما آنطور که شما پیچیدیدش، قلبش گرفته. وقتی میرسم صورتش را پوشاندهاند. نه مهلت میدهند بوسش کنم، نه بگویم که اجازه بدهند قلبش نفس بکشد… اینطوری خفه میشود… میمیرد… بلندش میکنند میبرندش… پیشان میروم ببینم مادربزرگ تا کجا طاقت میآورد. مطمئنم دست آخر که طاقتش تمام شد، دست قوی و بزرگش را تکان میدهد و آن پارچه بدقواره را باز میکند…تجربه آدمهای معمولی از بی پولی
سرما پیچیده به جانم… یکی بالاغیرتا در بالکن آشپزخانه را ببندد. منتظر نشسته به صورتش اشاره میکند که بوسم کن! باز هم خنده… حالش امروز خیلی خوب است، انگار… مثل حال هوا که خوب است و خوب برای خودش جولان میدهد… از آستینهای گشادم بالا میرود. سرما پیچیده به جانم… مادربزرگ عین خیالش نیست… فقط هر از گاهی موهای خیالیاش را صاف میکند و باز هم اشاره… خنده… هیچ چیزی نینداخته روی پاهایش… نیم ساعت دیگر که سرما رفت توی استخوانش، دیگر درد امانش را میگیرد…
مادربزرگ آن پارچه بدقواره را کنار نمیزند، هیچ، وقتی میگذارندش توی دو متر جا و سنگ میچینند رویش هم عین خیالش نیست… میخواهم بگویم این کارها را که میکنند، قلب مادربزرگ میگیرد، ولی بعید است کسی گوشش بدهکار باشد… آنها که نمیدانند، من میدانم که مادربزرگ قلبش از چی میگیرد. لباس تنگ و یقهدار، پتوی سنگین، سقف کوتاه، اتاق کوچک، دیواره تیره، نور کم، هوای گرم… باد فروردین میپیچد و خاک بلند میکند. هنوز سوز زمستانی هوا گرفته نشده، باد که هو میکشد بین درختها، آدم مورمورش میشود… چه پرطاقت شده مادربزرگ! بیبوسه و خداحافظی برای خودش زیر خاک خوابیده…
«بوسم کن»… خم میشوم و میبوسمش، زیاد… باد هنوز از هیاهو نایستاده. صورت مادربزرگ یخ کرده. صورت یخزده و چروکش را میبوسم و ریههایم را از هوای خنک فروردین پر میکنم، میبوسم و مادربزرگ سرخوشانه میخندد…
مقاله های بیشتر در رابطه با این موضوع را در سایت مشاوره قبل ازدواج ببینید
منبع:مشاوره-ازواج.com
مشاوره در برترین مراکز مشاوره مورد تایید کانون مشاوران ایران
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.