پنج نکته جالب زندگی
پنج نکته جالب زندگی
میلتون گلیزر، طراح گرافیک آمریکایی و یکی از پدران گرافیک دنیاست. بعضی از آثار گرافیکی او در دنیا آنقدر معروفند که حتا نیازی هم به معرفی ندارند؛ مثلا لوگوی «من نیویورک را دوست دارم» یا همان «آی لاو نیویورک» که با قلب بزرگ قرمزرنگی طراحی شده، و همینطور پوستری که گلیزر از نیمرخ «باب دیلن»، خواننده معروف طراحی کرده و آن حجم از موهای رنگارنگ را روی سر دیلن تصویر کرده؛ گلیزر برای این پوستر از نیمرخ باب دیلن در حال نواختن سازدهنی معروفاش عکس گرفت و بعد هم در طراحی خود سازدهنی را حذف کرد. حتی مجله معروف «نیویورک مگزین» را هم همین طراح گرافیک ۸۲ در سال ۱۹۶۸ تاسیس کرده است.
میلتون گلیزر در سال ۱۹۲۹ میلادی در یک خانواده لهستانی تبار در آمریکا متولد شد. بعد هم در مدرسه موزیک و هنر منهتن درس خواند و برای ادامه تحصیلاتاش به آکادمی هنرهای زیبای بولونیا رفت و از آن فضا تاثیری گرفت که تا سالها در کارهایش دیده میشد.
در سال ۱۹۵۴، گلیزر استودیویی به اسم Push Pin Studios را به همراه چند نفر از همکلاسیهایش تاسیس کرد که در آن سفارشهای گرافیکی انجام میشد. کارهای گلیزر ساده و اورجینال هستند، از هیچ چیز تقلید نمیکنند، و اصالت مستقل خودشان را به شدت حفظ کردهاند. تا امروز گلیزر صدها روی جلد، پوستر، لوگو، تصویرسازی و کارهای تبلیغاتی طراحی کرده که هر کدامشان هنوز هم آثاری درخشان و متفاوت به حساب میآیند. بعد از چند سال، میلتون گلیزر در سال ۱۹۷۴ میلادی بالاخره استودیوی شخصی خودش را تاسیس کرد و تا امروز هم در همان استودیو مشغول به کار است.
گلیزر تاثیر عمیقی بر طراحی گرافیک امروز جهان داشته؛ کارهای او بارها از جشنوارههای بینالمللی برنده جایزه شده و در موزهها و گالریهای بسیار مطرح جهان به نمایش درآمدهاند. علاوه بر این در طول سالهای گذشته میلتون گلیزر در خیلی از دانشگاههای مهم دنیا هم به تدریس گرافیک و تصویرسازی مشغول بوده است. در سال ۲۰۰۹ هم یک فیلم مستند از زندگی و آثار میلتون گلیزر ساخته شد.
چند وقت پیش، او در یادداشتی، ۱۰ نکته طلایی زندگیاش را نوشت و به طراحان گرافیک جوان توصیههایی کرد، که پنج تا از این نکتهها در این یادداشت تکرار میکنیم:
یک: شما فقط میتوانید برای سفارشدهندههایی کار کنید که از آنها خوشتان بیاید.
خب خیلی طول کشید تا خودم این نکته را یاد بگیرم. اوائل فکر میکردم باید هر پیشنهاد جالبی را قبول کنم، اما بعدها به این نتیجه رسیدم که اگر نتوانم با کسی ارتباط برقرار کنم، کاری هم نمیتوانم برایش انجام دهم. مسئله فقط این نیست که شما طراح ماهری باشید و سفارشدهنده هم خوشحساب باشد؛ موضوع این است که شما با یک پدیده اجتماعی مواجهاید و باید با مشتری همحس و همفکر باشید. اگر اینطور نباشد، مطمئن باشید با دلخوری کار کردهاید و نتیجه هم کاری تلخ و بیفایده خواهد بود؛ تازه اگر شانس بیاورید و دائم با طرف دعوایتان نشود!
دو: اگر توانش را دارید، هیچوقت یک شغل دائمی و ثابت را انتخاب نکنید.
یادم میآید که یک شب بیرون دانشگاه کلمبیا در ماشینم نشسته بودم و منتظر همسرم بودم که در این دانشگاه دانشجوی رشته مردمشناسی بود. داشتم رادیو گوش میدادم که داشت مصاحبهای را آدمهای بالای ۷۵ سال پخش میکرد. از این آدمها پرسیده بودند: «حالا که به این سن رسیدهاید، توصیه شما به جوانترها برای یک زندگی بهتر چیست؟» ناگهان صدای آشنایی پاسخ داد: «واقعا اینروزها چرا همه از من فقط درباره پیری سوال میکنند؟» بلافاصله صدا را شناختم، جان کیج بود. فکر نمیکنم نیازی به توضیح باشد که جان کیج چه کسی است ـ یک آهنگساز و فیلسوف مشهور، که روی آدمهایی مثل جسپر جونز (هنرمند) و دنیای موسیقی، تاثیر عجیب و غریبی گذاشته ـ من واقعا او را تحسین میکردم. ادامه داد: «میدانید، به نظر من هیچوقت یک شغل ثابت نداشته باشید، چون یک روز بالاخره یک نفر ممکن است آن را از شما بگیرد و آن موقع کاری از دستتان برنمیآید و برای دوران پیری هم هیچچیز ندارید. من از ۱۲ سالگی تا امروز یکجور زندگیمیکنم. صبحها که از خواب بیدار میشدم، فکر میکردم نان را چه شکلی برای صبحانه برش دهم که زیباتر باشد؟ میز را چطور بچینم که خلاقانهتر باشد؟ در ۷۵ سالگی هنوز هم همه چیز به همین ترتیب ادامه دارد!» واقعا قرار نیست برای پول درآوردن زندگی و خلاقیتتان را فدای کارهای طولانی و یکنواخت کنید. این حرفهای کیج، زندگی من را کاملا عوض کرد.
سه: از آدمهای خطرناک دوری کنید.
این یکی از مهمترین نکاتی است که برایتان توضیح میدهم و کمابیش هم به نکته اول مرتبط است. در اواسط دهه ۶۰ میلادی، روانشناسی را میشناختم به اسم فریتز پرلز. او شیوهای از روانشناسی را تدریس میکرد که در آن شما از مطالعه کل به جزئیات میرسید. پرلز میگفت که در هر رابطهای، یکی از دو نفر میتواند برای طرف دیگر خطرناک و مضر باشد. اما این معنیاش این نیست که این آدم در همه روابط دیگرش هم آدم خطرناکیست. یک تست برای این کار وجود دارد، که با انجام آن معلوم میشود هر دو نفری میتوانند برای هم مضر باشند یا نه. تست این است: شما وقتتان را با کسی سپری میکنید، مثلا با او به رستوران رفتهاید، یا اینکه یک مسابقه فوتبال را با هم تماشا کردهاید.
بعد از این کارها مسلما معلوم میشود که شما انرژی بیشتری به دست آوردهاید، یا احساس میکنید که از انرژیتان کم شده است. ممکن است خسته باشید، اما درونتان احساس سرزندگی میکنید. اگر سرزنده نباشید، درست مثل این است که به شما غذای بدی دادهاند و مسموم شدهاید. اما اگر انرژیتان زیاد شد، یعنی غذای خوبی خوردهاید و احساس سلامتی میکنید. این مسئله را هیچوقت در مسائل کاریتان فراموش نکنید.
چهار: حرفهایبودن کافی نیست و البته خوب بودن و عالی بودن هم دشمن همدیگرند.
وقتی خیلی جوان بودم آرزو داشتم تا کاملا حرفهای شوم، چون فکر میکردم حرفهایها دیگر همهچیز را میدانند. اما بعدتر به این نتیجه رسیدم که اتفاقا حرفهای بودن تا حدی محدودیت هم میآورد.
در مجموع اگر خیلی حرفهای باشید، باید ریسکهای سختی را هم به جان بخرید. یک مسئله جالب در هنر وجود دارد که کاملا برعکس رشتههای دیگر است؛ مثلا اینکه شما طبیعتاترجیح میدهید به پزشکی مراجعه کنید که همهچیز را از حفظ باشد و اگر قرار است عمل جراحیای روی شما انجام دهد، مطمئن باشید که خطری تهدیدتان نمیکند؛ یا اگر ماشینتان را برای تعمیر به دست یک مکانیک میسپارید، احتمالا مکانیکی را ترجیح میدهید که هر بار نخواهد یک شیوه جدید و ابتکاری روی ماشینتان پیاده کند؛ اما هنر اینطور نیست. برای حرفهایبودن در هنر مجبورید اتفاقا ریسکهای جدیدی انجام دهید و هر بار چیز جدیدی را امتحان کنید تا خلاقیتتان زیر سوال نرود. تکرار در هنر یعنی مرگ هنرمند. اگر میخواهید طراح خوبی باشید، بهتر است تعریفهای سنتی از این مفهوم را کنار بگذارید و سعی کنید تا هر بار چیز جدیدی تولید کنید.
پنج: شککردن از یقین داشتن جالبتر است.
بهطور کلی بیشتر آدمها به دنبال این هستند تا در هر موضوعی به اطمینانی همیشگی برسند و به این وسیله آسوده شوند. اما من جزو آن آدمهایی هستم که فکر میکنم بهترین راه رسیدن به آرامش، ماجراجویی و کنجکاویهای پی در پی است. تا زمانی که از هر چیزی پرسش نکنید و دست به تجربههای جدید نزنید، خلاقیت هم بیمعناست.
من معمولا وقتی آدمهای دیگر در مورد مسائل روزمره و پیش پاافتاده از خودشان به شدت اطمینان نشان میدهند، افسرده و عصبی میشوم. البته اصلا منظورم این نیست که سعی کنید بدبین باشید و هیچ چیز را باور نکنید، اما گاهی عدم اطمینان و سوالکردن، نتایجی به مراتب پرفایدهتر و جذابتر خواهد داشت. میدانید، اینکه شما سعی کنید مسئلهای را واقعا حل کنید، حقیقتا جالبتر از این است که مدام سعی کنید تا به همه ثابت کنید که بر حقاید و حرف شما درست است. مدرسههای هنری اغلب به دانشجویان یاد میدهند تا چطور به هر قیمتی از اثر خودشان دفاع کنند و نظرات مخالف را رد کنند؛ اما به نظر من اتفاقا بهتر است این آدمها در اثر خود شک کنند و اگر انتقادی شنیدند، به آن فکر کنند و دربارهاش بحث کنند. این موضوع باعث رشد خلاقیت و قدرت تحلیل میشود، و هنرمند را در مقام کسی قرار میدهد که برای پاسخ به یک انتقاد مشغول مطالعه و تحقیق است. یادتان نرود، پرسیدن جزو مهمترین کارهای دنیاست!
در این رابطه بخوانید :
با مشاوره پازل زندگی را به طور صحیح بچینیم
برای خواندن مقاله های بیشتر در رابطه با این موضوع به سایت ازدواج مراجعه کنید
منبع:مشاوره-خانواده.com
مشاوره در برترین مراکز مشاوره مورد تایید کانون مشاوران ایران
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.