اتفاقات ناگوار قبل ازعروسی
اتفاقات ناگوار قبل ازعروسی
گاهی بعضی آدمها از همه جلو میزنند و قبل از این که لباس عروسی و دامادی بپوشند، رخت عزا تن دوستان و آشنایان میکنند. وقتی عروسیای در کار نباشد، همه رفاقتهایت را باید یک جا بگذاری برای مراسم عزا، همه آنچه میخواستی روزی در جشن عروسی انجام دهی. این مقاله، قصه آدمهایی است که رفیقهایشان را دفن کردهاند. قصه رفاقتهایی است که رنگ و بوی پارچه مشکی و چراغهای رنگی حجله دارد. این گزارش حکایت آدمهایی است که میخواهند ته رفاقت را به خودشان نشان دهند، چون دیگر رفیقی وجود ندارد که با دست پشت کمرشان بکوبد و بگوید: «رفیق دمت گرم.»
میدان مشکیپوش
دور تادور میدان پارچه سیاه عزا کشیدهاند. هنوز تا شبهای قدر و مراسم عزاداری ماه رمضان باقی است، اما همه میدان عزادار است. کافی است نزدیک شوی تا عکس دو جوان را کنار هم لابهلای پیامهای تسلیت و درمیان روبانهای مشکی و گلایلهای سفید ببینی. دو جوان امروزی با تیپ و قیافهای شبیه خودمان که یک هفتهای است، لباس عزا تن بچه محلهایشان کردهاند. نمادهای عزاداری همه جا به چشم میخورد؛ از علمهایی که در روزهای محرم در دستههای عزاداری میبینیم تا جوانانی که لباس مشکی به تن دارند و دوتایی و چندتایی به عکس رفقایشان خیره شدهاند و حرف میزنند و گاه تنهایی وسط میدان نشستهاند و به نقطهای دوردست خیره شدهاند. حال هیچ کدامشان خوب نیست. این را میتوان از قیافه تکتکشان فهمید. این پا، آن پا میکنم. جلورفتن سخت است. خانهای نزدیک میدان سیاهپوش است. گلدانهایی کنارش قرار گرفته و عکس پسری با موهای سیخ سیخ و لبخند با روبان سیاه میان گلدانها قرار گرفته. خانههای روبهرویی و کناری هم پیامهای تسلیت را روی پارچههای مشکی نصب کردهاند. آن طرف میدان هم خانه دیگری است. آنجا هم با پارچههای عزا پوشانده شده و عکس بزرگ پسر جوان دیگری روی در چسبیده است. برای هردوشان یک اعلامیه چاپ شده است. حرفزدن با جوانهای عزادار محله که غم توی نگاهشان موج میزند، جرأت میخواهد. «توی اتوبان امام علی(ع) تصادف کردن. سوار موتور بود دو ترکه و یک ماشین از پشت میزنه به موتورشون. محسن و محمد سری از هم سوابودن این رو همه محل میدونستن. همه جا با هم میرفتن و میاومدن. آخر سر هم…» این را زن مسنی میگوید که دقایقی به عکس پسرهای جوان خیره شده بود. «خدا به مادرهاشون صبر بده. دیشب مراسم شب هفتشون بوده ضجه این دو تا زن دل سنگ رو هم آب میکرد. بدبختها آرزوی عروسی بچههاشون رو داشتن نه این عزاداری رو. این دو تا بچه فقط ۲۴ سالشون بود. این هفت هشت روزه اینجا قیامت بود. مرد و زن از ناراحتی و ناله این دو تا خونواده گریه میکردن.» گوشه چشمش را با چادرش پاک میکند و خداحافظی میکند.
«چگونه باورم آید که بی تو باید زیست / که چون تو در همه آفاق مهربانی نیست
هنوز بوی تو را میدهد گل و شبنم/ هنوز میشود آری به این بهانه گریست»
این شعر روی اعلامیه مرگ آن دو نوشته شده است. پسر جوانی با ته ریش و لباسهای مشکی روبهروی اعلامیهای میایستد. چند ثانیهای به عکسها خیره میشود. نگاهی به پارچههای سیاه تسلیت که از طرف جوانان میدانهای اطراف نصب شده است میاندازد و آه بلندی میکشد. چنددقیقهای طول میکشد تا سر حرف باز شود. میگوید: «داشتیم سه تایی یک کار راه میانداختیم. من و محسن و محمد…» چند ثانیه مکث میکند. آب دهانش را قورت میدهد و میگوید: «حالا فقط خودم موندم. علی مونده و حوضش.» نگاهی به عکسها میاندازد و میگوید: «درس جفتشون تازه تموم شده بود. محسن مدیریت خوند. محمود هم حسابداری، اما میخواستیم با هم گیم نت راه بندازیم. بچهها رفته بودن سراغ پرسوجو و قیمت گرفتن برای کار که…» دوباره چند لحظهای سکوت میکند و بعد حرفش را ادامه میدهد: «باورتون نمیشه، اما الان تو این یه هفته از کنار هر مغازه گیم نتی رد شدم، به حال مرگ افتادم. روز اول مادر محسن چسبیده بود به پاهام و میگفت رضا تو که همه جا با این بچهها بودی، اینها کوشن؟ وقتی جنازهها اومد. یک محله شیون میکشید. انگار یکهو همه با هم عزادار شدیم.» جوان دیگری با لباسهای مشکی از کنارمان رد میشود. زیر لب سلامی به رضا میکند و میرود. رضا میگوید: «یک سالی میشد که توی محل با همین پسره که الان رد شد زده بودیم به تیپ و تاپ هم. سر یک چیز الکی. با هم قهر بودیم، اما برای مراسم بچهها سنگ تموم گذاشت. وقتی ماجرا رو شنید غش کرد. همه بچهها دست به دست هم دادن. رفاقت کردن تا یک مجلس آبرومند برای محسن و محمد برگزار کردیم. هر هفت شب بعد از افطار توی میدون جمع شدیم. هر شب یک دعا خوندیم. یک شب زیارت عاشورا، یک شب دعای کمیل و عزاداری کردیم. شام غریبون گرفتیم. همه میدونهای اطراف میدونستن که اهل این میدون عزادارند. شب سوم بچهها هیئت اون محل یه دسته راه انداختن و اومدن اینجا مثل شبهای عزداری محرم. با طبل و سنج و علم…» به علمی که در گوشهای از میدان جای گرفته اشاره میکند و میگوید: «شب هفتم هم خودمان دسته راه افتادیم. دم هر دو تا خونه ایستادیم. احترام کردیم. به همه اهل محل هم افطار دادیم.» چشمهایش سرخ شده. پلکهایش را به هم میزند و میگوید: «کاش برای عروسیشون سنگ تموم میذاشتم. این سیاهیها شاید تا چند روز دیگه دور میدون باشه. اما من فکر نمیکنم مردن بچهها به این زودیها از یاد بچه محلها بره…»
سفره عقد عزا
در و دیوار خانه با عکسهای قاب شدهاش پر شده است. حالا پنج سالی از شبی که او به خانه برنگشته و خبر تصادف و مرگش رسیده میگذرد. اما انگار این داغ برای مادر فراموششدنی نیست. ۶۰ ساله به نظر میرسد، اما سن واقعیاش ۵۰ سال است و مابقی را در این پنج ساله پیر شده است، از زمانی که پسر ۲۳ سالهاش را زیر خاک کرده است.
به عکسش اشاره میکند و میگوید: «از بچههای دیگرم قشنگتر بود.» بعد از مرگ پسرش که آرزوی دامادیاش را داشته دیگر به هیچ مجلس عروسیای پا نگذاشته. به کارت دعوت عروسیای که روی میز است اشاره میکند، میگوید: «۱۰ روز پیش عروسی خواهرزادهام بود. خواهرم اومد برای دعوت. خیلی هم اصرار کرد، اما هرچه کردم، دلم راضی نشد برم. میدونستم توی مراسم منقلب میشم و حال بقیه مهمونها رو هم میگیرم. گفتم میام اما نرفتم. آخه اگه حمیدم زنده بود، با خواهرزادهم که دامادیاش بود همسن و سال بودن.» از ته سینه آهی میکشد و میگوید: «خدا نصیب گرگ بیابون هم نکنه. داغ بچه خیلی سخته. تو این پنج ساله هرشب به یادش خوابیدم. هر شب به امید این که خوابش رو ببینم چشمهام رو روهم گذاشتم. اما پدر سوخته انگار با من قهره اصلا به خوابم نمیاد.» بغضش رو فرو میدهد و میگوید: «درددل من زیاده. از بحث شما دور نشیم. از دوستهاش پرسیدین. بچههای محل تا ۴۰ روز عزا نگه داشتن. تا چند وقت وقتی منو میدیدن خودشونو قایم میکردن که مبادا من یاد حمید بیفتم. تو روزهای عزا هم…» با دستمال اشکهایش را پاک میکند و میگوید: «من هم مثل هر مادر دیگهای یه چیزهایی رو تو چمدون برای زن حمید کنار گذاشته بودم. یک چند تا قواره پارچه، چادری، هر وقت، هرچی از مکه برای عروس بزرگه سوغات آورده بودم. لنگهاش رو هم گذاشته بودم تو چمدون برای زن حمید… گل سر، وسایل تزیینی. روز اول که به من فهموندن حمید دیگه برنمیگرده و فوت شده یکهو یاد چمدون عروس افتادم. چمدون رو میون جمعیت عزادار باز کردم و شروع کردم به کل کشیدن.» دوباره اشکهایش را پاک میکند و میگوید: «ولوله شد. من که تو حال عادی نبودم، اما زاری بود و شیون. این حالت من به گوش دوستهاش تو محل رسیده بود. روز تشییع جنازه کاری کردن که انگار میخوان داماد ببرن به حجله. نقل و سکه مبارک باد پاشیدن. روی جنازه رو پر گل کردن. عصرش محله پر از حجله شد… همه رخت سیاه تن کرده بودن. سر تا ته کوچه رو سیاهپوش کردن.» از داخل کمد یک آلبوم بزرگ بیرون میآورد و میگوید: «این آلبوم رو تا چند وقت از من دور نگه میداشتن. عکس گرفتن از حجلهها و عزاداری.» آلبوم را ورق میزند. آدمهایی که از چهرههایشان غم میبارد کنار حجلهها با لباسهای مشکی کنار پارچههای مشکی ایستادهاند و حتی به دوربین هم نگاه نمیکنند. مشخص است خیلی از عکسها بیهوا گرفته شده از حال زار آدمهای عزادار و داغ دیده…
آلبوم را ورق میزند و قربان صدقه عکسهایی که از اعلامیه مرگ حمیدش گرفته شده میرود و میگوید: «صبح روز سوم دوستانش خنچه عقد آوردن… همه خنچه رو با روبان مشکی تزیین کرده بودن و تا روز هفتم این سفره عقد وسط خونه پهن بود.» آلبوم را تند تند ورق میزند تا به عکسهای سفره عقد عزا برسد. عکس را نشانم میدهد و میگوید: «کار یکی از دوستهاش بود که دیر خبردار شد. از این محل رفته بودن. بیچاره یک روز بعد از خاکسپاری داشته تو خونه با خیال راحت روزنامه میخونده که آگهی ترحیم و عکس حمید رو تو روزنامه دیده. اومد اینجا آنقدر سرش رو به دیوار کوبید و گریه کرد که نگو… روز بعد هم رفته بود و این خنچه رو اجاره کرده بود.» آلبوم را ورق میزنم. پر از عکسهای عزاست. دوستانی که تاج گلهای عزا در دست دارند و چشمان پر از اشکشان به قبر که خاک رویش تازه و نمناک است خیره شده. تصاویری که کاش هرگز ثبت نمیشدند.
کله پاچه بهشت
«عجب از وفای یاران که عنایتی نفرمود / به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت / که الناز دلبند ما بود و عجل او را ربود.»
جمعیت یک صدا این ابیات را میخوانند و اشک میریزند. صدای دف اوج میگیرد و فرود میآید. دختران و پسران جوان با لباسهای سوگواری برای چهلمین روز در گذشت دوستشان دفهایشان را به دست گرفتهاند سر مزار او آمدهاند میزنند و از غم فراقش میخوانند و میگریند. جمعیت عزادار هم همراهیشان میکند. «الناز خودش هم با ما دف میزد.» این را دختری میگوید که بیشتر از همه گریه میکند. صمیمیترین دوستش را از دست داده. میگوید: «سرطان گرفت. سرطان غدد لنفاوی. این آخریها نه مو داشت نه ابرو. شیمی درمانی پدرش رو درآورد، اما خوب نشد. تو همه مدت مریضیش برای تمرین دف میاومد.»
یک باره بغضش میترکد و با گریه میگوید: «الان ۴۰ روزه که کودکی و نوجوانیام رو زیر خاک کردهام.» دورتا دور قبر شمعهای سیاه که با تور مشکی تزیین شدهاند، روشن است. یکی دیگر از دفزنها عکسها کوچک از الناز را که با گل سفید مصنوعی تزیین شده پخش میکند؛ شبیه عکسهای عروس و داماد که آخر مجالس عروسی پخش میشود. مادرش توی سرو سینه میزند و روی قبر میافتد. پدر با صدای بلند گریه میکند و میگوید: «الناز بابا پاشو ببین همه دوستهات اینجان، اومدن تورو ببینن. بگن منزل نو مبارک….» بقیه هم حال و روز بهتری ندارند. فقط صدای هق هق شنیده میشود.
عروسی
احتمالا آنهایی که کارشان با عزا مرتبط است، رفاقتهای دیگری هم در مراسم عزاداری دیدهاند. مثل علی آقا که اسم گلفروشیاش بهشت است و در بهشت زهرای خودمان گلایلها و میخکهای سفید را با تور و روبان مشکی تزیین میکند. با آبپاش کوچکی که به دست گرفته روی گلها آب میپاشد و میرود سراغ حکایتهایش: «چند وقت پیش یه جوونکی چند روز مونده به عروسیش سکته کرده بود و جابهجا فوت شده بود. ما یکدفعه دیدیم ماشین عروس وارد بهشت زهرا شد. عروس بیچاره لباس عروس تن کرد و اومد دامادش رو خاک کرد. ماشین عروس گل زده بودن. قیامت شد. هرکی این صحنه رو میدید دلش ریش میشد. مادر پسر آنقدر گریه کرد و حالش بد شد که اورژانس بردش بیمارستان.» چند ثانیه مکث میکند و میگوید: «رفاقت هم که تا دلت بخواد دیدیم. مثلا چند تا جوون هستن هرجمعه هفت صبح با کله پاچه میان سر قبر رفیقشون که سرطان داشته و چند ماه پیش فوت شده. میگن یه زمانی اونم با ما میاومد میرفتیم کلهپزی؛ حالا ما کله پاچه رو میاریم اینجا. پای قبر میشینن. حرف میزنن. شوخی میکنن. گاهی هم با رفیقشون که اون زیر خوابیده درددل میکنن.» علی آقا آه بلندی میکشد و میگوید: «تو این چند سال که اینجا بودم، فقط یک چیز رو خیلی خوب فهمیدم. اینکه داغ جوون آدمها رو از پا درمیاره. خدا صبرشون بده.»
سایت مشاوره قبل ازدواج به شما در رابطه با این موضوع کمک خواهد کرد
منبع:مشاوره-آنلاین.com
مشاوره در برترین مراکز مشاوره مورد تایید کانون مشاوران ایران
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.