بزرگترین چیزی که از زندگی آموختهاید؟
بزرگترین چیزی که از زندگی آموختهاید؟
همیشه پدربزرگم میگفت باید از زندگی خودت و دیگران درس بگیری. شاید در آن روزهای کودکی که این ماجرا را میشنیدم، تصور درستی از معنای حقیقیاش نداشتم. هنوز اصلا نمیدانستم زندگی چیست که بخواهم از بود و نبودش درسی بگیرم. کمکم که زمان گذشت، پی به کنه حرف پدربزرگ میبردم، اما نکته جالب این بود که هرچه میخواستی درس بگیری باز جاهایی با سوالات و اتفاقاتی روبهرو میشدی یا میشوی که هیچ پاسخ قانع کنندهای برایشان نداری. یعنی با تمام اینکه سعی کردهای از تمام تجربیات اطرافیان و خودت استفاده کنی، باز این چرخ گردون اتفاقاتی برای غافلگیرکردن تو دارد. و همین ادامه ماجرای حرف پدربزرگ است. اینکه حالا تو یا بهتر است بگویم زندگی تو هم و اتفاقاتی که در آن میافتد و تو با آنها روبهرو میشوی، میشود راهی برای تجربهکردن برای خودت و دیگران. و این دور تسلسل بار از ابتدای خلقت بشر وجود داشته و تا انتها هم بیخ ریشش است. چیزی که هم میتواند شیرین باشد مثل شکر و هم تلخ مثل زهر مار!
گابریل گارسیا مارکز میگوید: «زندگی آنچه که زیستهایم نیست، بلکه خاطراتی است که از گذشته داریم.» شاید بشود در کنار این خاطره تجربه را هم اضافه کرد. چیزهایی که در کنار این خاطرهها و زیستنها آموختهایم یا میآموزیم. درحقیقت میخواهم به نوعی در اینجا به چیزی فراتر از گفته مارکز برسم و آن اینکه این زیستههاست که خاطرات را رقم میزند و بهخاطر همین هم باید بگوییم در کنار همه چیز مهمترین بخش زندگی همان زیستنی است که میشود تجربه و خاطره همچون من و تویی. و این همان چیزی است که گفتم میتواند شیرین باشد یا تلخ. فکر میکنم بهترین تعبیر را در این زمینه ژان دلابرویر داشته که گفته: «زندگی تراژدی است برای آنکسیکه احساس میکند و کمدی است برای آنکه میاندیشد!» احساساتی که ارتباطی مستقیم با تجربهها و بودنهای ما دارد.
حالا واقعا تا امروز شما چه چیزی از زندگیتان آموختهاید؟ آیا اصلا به این ماجرا فکر کردهاید یا نه مثل خیلی چیزهای دیگر فرستادهایدش کنج ذهنتان و محکوم به خاک خوری و مرور زمانش کردهاید؟ این یک سوال اساسی است که میتواند زندگی هر یک از ما (من و شما) را دچار تغییر و تحول کند.
به قول شاعر خوشقریحهای ما به زندگی دچار شدهایم و چنین سوالاتی است که میتواند ما را از روزمرگی در این روزگار نجات دهد. زندگی این قدر چیز برای یاد گرفتن دارد که میشود هر لحظه و ثانیه از آنها گفت و نوشت و تا پایان عمر هم این کار را تکرار کرد. خب احتمالا دارید آموختههایتان را همین الان جلوی هم قطار میکنید و مرورشان میکنید. اتفاق میمونی است این مرورکردن در هر موردی در زندگی انسان. اتفاقی که از این ماجرا جلوگیری میکند که من و شما خیلی چیزها را فراموش کنیم. من هم از زندگی خیلی چیزها را آموختهام. چیزهایی گرانبها که هر روز با خودم مرورشان میکنم که مبادا از یادم بروند. اول از همه خود زندگیکردن. اینکه این اتفاق یکی از مهمترین چیزهایی است که به هر آدمی اعطا میشود و در نهایت این خود اوست که از این اتفاق کمال استفاده را میکند یا نه. من آموختم که عشق بخش جدانشدنی از وجود هر انسان سالمی است. باز هم یکی از آن اتفاقات ابدی که خداوند بزرگ به انسان اعطا کرده. پزشکان هم سر این ماجرا ماندهاند و هنوز منبع و ماخذی برای آن پیدا نکردهاند. اما چیزی که همه آنها هم با صراحت روی آن تاکید دارند، این است که برخلاف تمام چیزهای انسانی عشق از آن چیزهایی است که هرگز از بین نمیرود و انرژی و کارمای آن حتی بعد از مرگ انسان در این دنیا باقی میماند تا به همه ما یادآوری کند که زندگی جریان دارد و هنوز هم امیدی وجود دارد. آزادی و رهایی دو موضوع متفاوت با معنایی یکسان. این هم یکی دیگر از آن چیزهایی است که زندگی به من آموخته. اینکه خودم را از بند قیدها رها کنم و آزادانه به زندگی بپردازم. اینکه غصه چیزهای از دست رفته را نخورم و برای داشتههای امروزم غره نشوم. اینکه زندگی این قدر بالا و پایین دارد که باید خودت را برای هر شتکش آماده کنی، چون بیهوا میخواباند بیخ گوشت اگر کج بروی و خدا دوستت داشته باشد؛ که دارد. اینکه یاد بگیری اصلا عیبی ندارد تو دوباره و دوباره از صفر شروع کنی، اما آزادگیات را به این سادگیها و به پول سیاهی نفروشی. اینکه مدام با خودت مرور کنی تا یادت نرود که، چه و که بودهای و از کجا آمدهای و چطور به اینجایی که الان هستی رسیدهای؟ اینکه تمام یا بخشی از گذشتهات را به فراموشی نسپاری البته از نوع منفیاش. اینکه اگر شهامت اقرار به اشتباهت را داشته باشی راهت هموارتر است تا اینکه پررو بازی دربیاوری و بخواهی ماجرا را ماستمالی کنی. اینکه… بگذریم دارد میشود مثل شعارهای تکراریای که گوش همهمان از آنها پر است. راحت و ساده بگویم اینکه به قول معروف «دو زاری» نباشی و «دو زاری» فکر نکنی. زندگی اصلا کلش عین تجربه و کلاس است. لحظه لحظهاش. حتی همین دمی که من و تو همنفس شدهایم و داریم این چیزها را با هم مرور میکنیم. حتی…
میشود باز هم گفت و گفت. درباره تجربههایی که خیلی از شما هم دارید و داریم. بگذار از اینجا به بعدش را بقیه بگویند. من که دوست داشتم تک تکشان را. جوابهایی که بعد از خواندنشان احتمالا شما هم با من همنظر خواهید شد.
زندگی از آن خودمان
نگاهش کردم، مستقیم و حتی شجاعانه، توی چشمهایش زل زدم و گفتم: توی دستهای من هیچی نمونده، هیچی نمونده که بخوام دودستی چنگش بزنم و ازش محافظت کنم. چشمهایم مثل نگاه آدمی که به خودش مطمئن است، بدون آنکه مردمکهایش بلرزند، مستقیم به جلو نگاه میکرد و شبیه به وقتهای عصبیت و عصبانیت، روی یک نقطه دور ثابت مانده بودند. حدس میزنم اگر کسی توی چشمهایم نگاه میکرد، مستقیم و کنجکاو، میفهمید که اندک لرزشی توی وجودم هست که اعتمادبهنفسم را زیر سوال میبرد. اما مهم این است که من، آن جملهها را شجاعانه به زبان آوردم. بدون اما و اگر، بدون مکث و بیتوجه به آنچه دوروبرمان در جریان بود. بریده و خسته و لرزان، وقتی چیزی توی دستهایم نمانده بود، برعکس روشِ پررو و کم نمیآورم همیشگی، این بار فقط به این نتیجه رسیدم که من، مسئول تمام اتفاقهای دوروبر نیستم. من نیستم که باید تنها و بیپشتوانه بار تمام اتفاقها را به دوش بکشم و فکر و خیالهایشان را برای خودم نگه دارم. پذیرش این ماجرا، آنقدر سخت نبود و من، مثل آدمی که بار مسئولیت روی دوشش نشسته و آزارش میدهد، تصمیم گرفتم دیگر قهرمان نباشم، تصمیم گرفتم حرفهایم را نخورم، گلویم را مخزن نگفتهها نکنم، خودم را جای قدرتمندترین آدمها جا نزنم.
باورم نمیشد که میشود انسان بود و وقتی با خلق و خوی انسانی زندگی میکنی، لحظههای جذابتری در انتظارت است. وقتی مثل تمام آدمها موقع عصبیت و عصبانیت به روی خودت میآوری و دلخوریات را به زبان میآوری و به در و دیوار نگاه نمیکنی، اوضاعت بهتر است. اما واقعا چندین و چند سال گذشت تا بفهمم مسئولیت سکوت در برابر اتفاقهای اشتباهی، وظیفه مرتب کردن اوضاع و احوال، حتی وظیفه درستکردن رابطههای دیگران به من ارتباطی ندارد و من راهم را اشتباه رفتهام. میدانم کجا بودم، در چه لحظهای بود و حتی چطور شد که به چنین نتیجهای رسیدم. میدانم در کدام ثانیه بود، حتی در کدام کافه. نشسته بودیم توی یکی از کافههای ارزانقیمتی که عصرهایمان را آنجا میگذراندیم. لیموناد میخوردیم و هرازگاهی به دور و بر نگاه میکردیم که زل زد توی چشمهایم و گفت: «ببین، زندگی فلانی به تو هیچ ربطی نداره. تو هم قرار نیست زندگی همه آدمها رو سر و سامون بدی. زندگی خودت رو بکن.» به حرفش فکر کردم، به حرفهایی که به آدمها نگفتهام، به دنیای آن روزهایم و لحظههای غریب و ناشناس، به خودم حتی که دیگر نمیشناختم از بس منفعل و بیحوصله و مریض بود و فکر کردم، کمترین حق من است که به آدمی که ناراحتم کرده بگویم ناراحت شدهام، از آدمی که خستهام کرده فاصله بگیرم، برای آنچه دوست دارم انرژی بگذارم و همراهش شوم و در نهایت، شبیه به یک انسان زندگی کنم. انسانی که حس دارد، ضربه میخورد، زخم میخورد، اما هنوز سرپاست. نه آنکه ضربه میخورد و دوباره از جا برمیخیزد، لباسش را مرتب میکند و حتی به روی خودش و به روی آدمی که این بلا را سرش آورده نمیآورد که زخمی شده و ناراحت.
در این رابطه بخوانید :
یک جایی از زندگی آدمها هست که باید نکتههای اساسی به آنها یادآوری کرد. گیرم نزدیکترین دوستت باشد و با هم رفت و آمد زیادی دارید، گیرم گیج و منگ و کمجان است، بیحوصله و خسته، ناخوش و درگیر، گاهی وقتها آدمیزاد نیاز دارد که نکتههای فراموششدهاش را به او یادآوری کنی. اصلا هم سخت نیست، فقط باید دقیق و درست نگاهش کنی و بیمنت حرفت را بزنی. اینجوری است که لحظههای بهتری برایتان ساخته میشود.
سایت مشاوره قبل ازدواج به شما در رابطه با این موضوع کمک خواهد کرد
منبع:ساینس دیلی
مشاوره در برترین مراکز مشاوره مورد تایید کانون مشاوران ایران
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.