جوانان و مهاجرت

جوانان و مهاجرت

جوانان و مهاجرت

نمی‌دانم چند نفر از شما سریال انیمیشن «خانواده دکتر ارنست» را دیده‌اید، اما این سریال برای من و هم‌نسلانم سریال نوستالژیکی است. از آن کارتون‌های دوست‌داشتنی عصر ما با دوبله‌ای دوست‌داشتنی. یادش بخیر. داستانش درباره خانواده پزشکی به نام ارنست بود که بنا به دلایلی مجبور به مهاجرت از کشور خودشان شدند و در راه کشتی آنها دچار توفان شد و در یک جزیره دورافتاده تک و تنها خودشان را پیدا کردند و زندگی‌شان رنگ و بویی تازه یافت. آنها کم‌کم شروع به درست کردن یک زندگی جدید با امکانات موجود در آن جزیره کردند. در عالم کودکی من و خیلی دیگر از هم‌نسلانم عاشق این بودیم که جای این خانواده باشیم و بتوانیم در چنین جزیره‌ای زندگی کنیم. دوستی می‌گفت شاید یکی از دلایلی که نسل ما این قدر مستقل بار آمده، دیدین، شنیدن و لمس چنین داستان‌ها و ماجراهایی است. بگذریم. این داستان را برایتان تعریف کردم تا یکی از سوالات اساسی‌ای را که سال‌هاست بخشی از ذهنم را به خودش مشغول کرده برایتان مطرح کنم. سال‌هاست دارم به این فکر می‌کنم که اگر خودخواسته یا ناخواسته مجبور شوم بخشی یا تمام باقی مانده زندگی‌ام را در چنین جزیره‌ای طی کنم، چه اتفاقی برایم می‌افتد؟ در جزیره‌ای دور و احتمالا تنها یا در نهایت در اوج خوش‌شانسی با یکی دو نفر دیگر. همین دغدغه سالیان دور و امروز بدل شده به موضوع مورد بحث این مقاله ما. شاید خیلی‌ها چنین موقعیتی را دوست نداشته باشند یا آن را نپسندند، به همین خاطر با کمی تغییر فضا و ارفاق سوالمان را این طور مطرح کردیم که اگر قرار باشد باقی عمرتان را در یک جزیره ادامه بدهید، کدام وسایل مهم را همراه خودتان می‌برید؟ چیزی که دوستشان دارید و دور شدن از آنها برایتان سخت است.

نظر ما بیشتر اشیا بود تا اشخاص. با مطرح‌کردن این پرسش به پاسخ‌های جالبی هم رسیدیم. نکته قابل تامل در پاسخ بیشتر دوستانی که برای این مقاله به آنها رجوع کردیم، این است که اغلب آنها در اولین قدم و به عنوان مهم‌ترین چیز لپ‌تاپشان را همراه خودشان به این جزیره می‌برند. وسیله‌ای که این روزها به بخش جدایی‌ناپذیری از زندگی هرکدام از ما بدل شده و انگار دوری‌اش نمی‌تواند برایمان خوشایند باشد. بالاخره زندگی مدرن است و ابزارهایش…مشاوره مهاجرت

برای خود شما این سوال چه پاسخی دارد؟ شاید در برخورد اول آن را یک سوال کاملا فانتزی می‌دانید و پاسخ دادن به آن برایتان ساده به نظر می‌آید، اما وقتی چند دقیقه، تاکید می‌کنم تنها چند دقیقه با خودتان به اصل ماجرا فکر می‌کنید، خواهید فهمید که با چه موقعیت بغرنجی روبه‌رویید! شما مجبورید انتخاب کنید و از خیلی چیزهایی که تا امروز برای رسیدن به آنها تلاش کرده‌اید، بگذرید. اینجا پای انتخاب در میان است. کارزاری که از ابتدای خلقت بشر تا پایان دنیا احتمالا سخت‌ترین و نفس‌گیرترین میدان نبرد برای او بوده و خواهد بود. لطفا کمی به موضوع فکر کنید تا خودتان هم به این موضوع برسید. اتفاق مهم و بزرگی است و دل و طبعی وسیع می‌خواهد به اندازه تمام دنیا. این‌که تو بتوانی از خیلی چیزهایت بگذری، هرچند که ما باز هم به قول ورزشی‌ها آوانتاژ داده‌ایم و فقط چند انتخاب برایتان گذاشته‌ایم. شاید اتفاقی شبیه به مرگ انسان با کمی ارفاق. اینجاست که می‌رسی به کنه مفهوم فلسفه امثال خیام که مدام بر این تاکید دارند که باید دم را غنیمت شمرد و خیلی دلبسته نشد. به هر چیزی و هر کسی فکر می‌کنم، تفکر و بعد از آن پاسخ به این پرسش شروع خوبی برای این ماجراست:

– سال‌هاست که به این پرسش و ماجراهای اطرافش فکر می‌کنم. نمی‌دانم باید انسان چه چیزی را با خودش به این جزیره ببرد که از تنهایی‌اش بکاهد؟ یا بهتر است بگوییم احساس دلتنگی نکند و روزگار سپری کند. دور و بر خودم را که خوب نگاه می‌کنم، می‌بینم واقعا بدون کتاب‌هایم نمی‌توانم. در کنار این من هم نمی‌توانم زندگی بدون لپ تاپم را تصور کنم، آن هم بدون این اینترنت لعنتی. فیلم‌ها و دی‌وی‌دی و تلویزیون هم که جای خودش را دارد. جعبه ابزارهایی که سال‌هاست دارمشان و با آنها کلی چیز را تعمیر یا درب و داغان کرده‌ام. آن یکی… این را هم که نمی‌توان فراموش کرد… اما این هم باید باشد… بدون این یکی هم که نمی‌شود و… می‌بینید. این‌قدر در این زندگی مدرن دلبسته لوازم و اشیا شده‌ایم که شاید تصور نداشتنشان احتمالا برایمان غیر ممکن است. چیزهایی که شاید خوشبینانه‌اش تا همین ۵۰-۴۰ سال پیش بود و نبودنشان فرقی نداشت که شاید خیلی‌هاشان اصلا وجود خارجی هم نداشتند. اما چه بر سر انسان مدرن آمده که این‌قدر وابسته تکنولوژی و اشیای اطرافش شده؟ با وجود همه اینها چرا همچنان انسان مدرن احساس تنهایی می‌کند و دوست دارد خلأ‌های اطرافش را با این چیزها پر کند؟

– سوار‌ کشتی‌ می‌شوم. کشتی‌ باری‌ سبکی‌ که‌ فارغ از هر قید و بندی راه می‌افتد توی دریا به‌ مقصد جزیره‌ای خوش‌آب و هوا و بی‌نام و نشان. بی‌نام و نشان کجا بود حالا. به یکی از این جزایر چه می‌دانم تحت مالکیت کدام ابرقدرت در ناکجا‌آباد. دوستانم که ویزای آن را گرفته‌اند می‌گویند همه چیز دارد. اسم خارجی‌اش را هم می‌گویند. فول آپشن. پس لازم نیست نگران باشم. بار و بندیل هم بیشتر از چند قلم نباید باشد. اصلا فکر می‌کنم آن چند قلم هم زیادی است. نیمه‌های‌ شب کشتی‌ به‌ صخره‌ می‌خورد. آب‌ با فشار پر می‌شود توی‌ کشتی، دیر می‌جنبیدم کار تمام‌ بود. خودم‌ را به‌ آب‌ می‌اندازم و روی‌ یکی از قایق‌های نجات بادی ولو می‌شوم. ترس جان است لابد. ترس جان مال کی بود، مالاپارته گمانم. فکرش را بکنید من که رانندگی بلد نیستم و دوچرخه هم سوار نشده‌ام و فرق سکان را با دسته جارو نمی‌دانم، باید هدایت‌ قایق را به عهده بگیرم. تمام‌ شب‌ زور می‌زنم بلکه‌ خوابم نبرد، همیشه از دریا می‌ترسیدم الان هم می‌ترسم. سعدی هم نیست که بگوید مرا بگیرند و در دریا بیندازند و بعد بیرون بکشند که ترسم بریزد. بعضی وقت‌ها به رابینسون کروزو حسودی‌ام می‌شود.مشاوره جوانان

– سپیده‌دم‌ پا به‌ جزیره‌ای‌‌ می‌گذارم. جزیره‌ خالی‌ از سکنه‌ است. از این‌ طرف‌ تا آن‌ طرف‌ جزیره‌ ۲۰ دقیقه‌ راه‌ است. هیچ‌ نشانه‌ای‌ از انسان‌ در جزیره‌ نمی‌بینم. چشمه‌ای‌ پیدا می‌کنم که‌ کنار آن‌ درخت‌ انبه‌ و نارگیل‌ و موز سبز شده،‌ خوب خوراکمان جور می‌شود. آب هم که هست. حساب‌ و کتاب‌ باروبنه‌ را می‌رسم. در‌ ساحل‌ زیر درخت می‌نشینم. تنهایی‌ خیلی سخت است، بچه که بودم عموی دوستم که اسمش عزت بود، طرز طوطی گرفتن را یادم داده بود. یک کاسه آب بریزی روی آن می‌توانی گرفتارش‌ کنی.‌ چندتایی‌ گرفتم‌ و آنها را با طناب‌ به‌ شاخه‌ای‌ بستم.

جوانان و مهاجرت

– گاهی‌ در دوردست‌ کشتی‌ عبوری‌ یا هواپیمایی‌ را می‌بینم، اما آن‌ هم‌ فقط‌ سراب‌ است و بس. نه برق است و نه آب لوله‌کشی. با آفتاب بیدار می‌شوم و با غروب آفتاب می‌خوابم. فکرس را بکنید منی که همیشه حاضری‌خور بوده‌ام به چه روزی افتاده‌ام. چند قلم باری که آورده‌ام، یک قلمش چند کتاب است. کتاب‌ها نم کشیده. ورق‌هایش باد کرده. اما خواندنی است. قلم و کاغذ در می‌آورم و معلوم نیست چقدر اینجا بمانم. هوا البته خوب است. چندان نیازی به بالاپوش و لحاف و تشک و کیسه‌خواب نیست. کلی فیلم ندیده هم آورده بودم که ببینم. باتری لپ‌تاپ خالی شده و از حیض انتفاع افتاده. این دو قلم که آورده‌ام عجالتا یکی به درد نمی‌خورد. حوله و مسواک هم که البته جزو ضروریات است. یک جایی برای خودم علم می‌کنم که آفتاب‌سوز نشوم. همه کتاب‌هایی را که آورده‌ام می‌خوانم. دوباره از اول تا آخر دوره می‌کنم. کلمه‌های خاص را می‌شمرم. توی بعضی کلمه‌ها را پر می‌کنم. روزی شش هفت ساعت کتاب می‌خوانم. یادداشت‌های سفر را هم می‌نویسم. موبایلی هم که برده‌ام از کار افتاده. امکان هیچ ارتباطی وجود ندارد. چندتایی کشتی عبوری رد می‌شوند. هر چه می‌خواهم علامت بدهم نه صدایم را می‌شنوند نه مرا می‌بینند. فکرش را بکنید فندک هم ندارم آتش روشن کنم، بلکه آتش را ببینند و به خاطر خاموش کردن آتش هم که شده بیایند سراغ جزیره و مرا پیدا کنند. برای اولین بار در عمرم حسرت می‌خورم که چرا سیگاری نیستم. سعی می‌کنم با استفاده از تجربیات پیشینیان با چسباندن شیشه‌های عینکم به هم ذره‌بین درست کنم چندتا از کاغذها را آتش بزنم. فایده‌ای ندارد. این کارها فقط در قصه‌ها هست و در فیلم‌ها. نه لپ‌تاپ به دردم خورد. نه موبایل. فقط کتاب‌هایی که برده‌ام مرا سرگرم می‌کند. غذا هم که چه عرض کنم، فقط میوه‌های خودروست. آن هم میوه‌هایی که دم دستم است. من ترس از ارتفاع دارم. بنا براین بالای درخت نارگیل نمی‌توانم بروم. میمونی هم نیست که بفرستم بالا برایش سنگ پرت کنم و او هم به جای سنگ نارگیل پرت کند برایم. فکرش را بکنید توی یک جزیره خودم هستم و خودم. شامپو صابونم تمام شده. موهای سرم بلند شده و ریشم دراز. شبیه رابینسون کروزو شده‌ام. خوشبختانه لباس‌هایم کفایت می‌کند. ناخن‌‌گیر هم آورده‌ام، وگرنه مجبور می‌شدم ناخن‌ها را با دندان بگیرم. یک کلاه هم دارم. پس جنس‌های به درد بخور شد ناخن‌گیر، کتاب، کاغذ، خودکار و کلاه. دست کرده بودم لای ریش انبوه و ژولیده‌ام که دیدم یک کشتی در نزدیکی ساحل لنگر انداخته و قایقی به طرف من می‌آید. مرا به کشتی می‌برند. چشم باز می‌کنم و می‌بینم همسرم بالای سرم است. آقا باید بروی سرکار.

– حالا که فکر می‌کنم حاضر نیستم به هیچ جزیره‌ای بروم. البته خود ما هر کدام یک جزیره هستیم برای خودمان. هیچ کدام از حال هم خبر نداریم. در خانه ارتباط‌ها به حداقل رسیده، در بیرون هم ایضا. یادم نمی‌آید کی همه با هم دور هم نشسته‌ایم و صبحانه خورده‌ایم. لقمه‌ای گرفته و نگرفته باید بزنیم بیرون. فکرش را بکنید که به جزیره هم برویم. نور علی نور است. هرکاری که الان می‌کنیم در جزیره هم همان را خواهیم کرد. به شرط این‌که جزیره همه امکانات را داشته باشد و وسط راه به صخره هم نخوریم و هواپیما سقوط نکند. همین خواهیم بود که هستیم.

در این رابطه بخوانید :

عبرت های امروزی برای جوانان

موانع و مشکلات ازدواج جوانان

– در این سفر خیال‌انگیز، بند کفش‌هایم را می‌بندم و برای رسیدن به جزیره موردنظر و ماندن در دل آرام‌ترین لحظه‌هایش و دیدار از طبیعت بی‌کرانش، برای ادامه در این فضا وسایل زیر را با خود همراه می‌کنم

– یک عدد تفنگ برای حفظ امنیت و دفاع در برابر حیوانات.

– تعدادی عکس از دوستان و آشنایان تا در لحظه‌های تنهایی با دیدن چهره آنان، گذشته‌ها را مرور کنم.

– یک‌سری وسایل کمک‌های اولیه و دارو برای مقابله با بیماری‌ها و حوادث ناشناخته.

– مقداری کاغذ و قلم برای ثبت دیدنی‌ها و نوشتن‌ها.

– همراه بردن رادیو و تعدادی سی‌دی موسیقی برای شنیدن موسیقی مورد علاقه‌ام.

– دلم می‌خواهد هر روز به کنار ساحل زیبای جزیره بروم و در امتداد تنهایی و سکوت و در زیر نور آفتاب، رژه ماهیان را در دل آب‌ها ببینم و همچنین در طول شب‌ها نیز زیر نور نقره‌ای ماه به دور از دغدغه و روزمرگی‌های زندگی به دیدار روشنی‌های دریا بروم. در این فضاست که سکوت و تنهایی به من می‌آموزد که چندصباحی به دور از زندگی و غوغای شهری و روابط با آدم‌ها، دنیای زیستن را دوباره تجربه کنم. شکی نیست که موسیقی در این فضا جدی‌ترین صدایی است که به من آرامش می‌بخشد. دوست ندارم به روزمرگی‌ها برگردم، چرا که در این جزیره زیبایی و گم‌شدن در طبیعت، روح آدمی را تازه می‌کند. همین.جوانان و مهاجرت

– خانواده! چون بدون هر کدام از اعضایش نمی‌توانم زندگی کنم.

– اولین چیزی که با خودم می‌برم پیانو است. چون بهترین رفیق تنهایی‌ام بوده و هست.

– آی‌پد ۲ که بتوانم توسط وای‌فای که حتما شما آنجا نصب کرده‌اید، با تمام دنیا در ارتباط باشم.

– قرآن که همه جا باید همراهم باشد.

– هر چیز دیگه‌ای که لازم داشته باشم، البته لیست موارد مورد احتیاج را خدمتتان اعلام می‌کنم که تا قبل از رفتن برایم تهیه کنید.

– یک دوربین تصویربرداری اچ.دی برای این‌که اگر خواستم با آن فیلم بگیرم و بر کامپیوترم آپلود کنم تا بقیه هم ببینند. این دوربین به همراه متعلقات همراهش و سیم‌های اتصال و هارد مورد نیازش باشد لطفا.

– سلاح سرد برای مقابله با حیوانات وحشی و تهیه غذای روزانه. چاقوی بزرگ یا شمشیر کافی است.

– یک قایق مجهز، برای این‌که هر وقت از همه چیز خسته شدم، بتوانم بروم.

 

برای خواندن مقاله های بیشتر در رابطه با این موضوع به سایت ازدواج مراجعه کنید

 

منبع:مشاورانه

مشاوره در برترین مراکز مشاوره مورد تایید کانون مشاوران ایران

مرکز مشاوره ازدواج