خاطرات زندگی گذشته
خاطرات زندگی گذشته
بیحوصله روی مبل لم دادهای و کانالها را بالا و پایین میکنی که یکدفعه نور زردرنگی چشمهایت را آزار میدهد و متعاقبش صداها در گوشت میپیچند: توی ذهنت تاریخ آن روز را مرور میکنی و به دنبال ارتباطش با این شعرها میگردی. هنوز چراغی در سرت روشن نشده که نگاهت درگیر سوژه دیگری میشود و تازه بعد از چند دقیقه میفهمی که این مادربزرگ خوشخنده با نوهاش و ۱۰ نفر دیگر که مثلا شبیه دزدان دریایی هستند، قصد تشویق تو برای رفتن به پارک ساحلی را دارند. اگر از اول فقط قصد دید زدن داشتهای که مایهاش یک دکمه است. فشار میدهی و پی کارت میروی. ولی اگر بر فرض منتظر برنامه خاصی باشی، به نفعت است که از فکرکردن به معنی ادامه برنامهها صرفنظر کنی. چند دقیقه از زمانی که برنامه باید شروع میشد گذشته است و تو به جای آن چاههای نفتی را میبینی و گوینده هم با هیجان در حال تعریف و تمجید از پیشرفتهای قابل توجه اقتصادی و یا به قول خودش ردای زرین بر قامت اقتصاد ملی است. امیدواری که این یکی دیگر آخریاش باشد، ولی سخت در اشتباهی. همینطور که در حال حرصخوردن برای وقت از دست رفتهات هستی، در تلویزیون خانم خانه با جدیت به دنبال سارق سیبزمینیهای توی بشقاب میگردد و به اعضای خانوادهاش چشم غره میرود. میتوانی برای سرگرمکردن خودت تعداد دفعههایی که در طول روز اسم این محصول را خوانده یا شنیدهای بشمری. یک بار توی ماشین از طریق رادیو چندین بار با دیدن بنرهای نصب شده درگوشه و کنار خیابان و یکی دو دفعهای هم دراین مدتی که جلوی تلویزیون علاف شدهای. اینجاست که به مسئولیت سنگین طراحان تبلیغات پی میبری. اینکه چطور باید شعرها و جملاتی ابداع کنند تا مردم بعد از صد و اندی بار خواندن و شنیدنشان در طول روز احساس بدی پیدا نکنند. این وسط عدهای هم هستند که از اول کار خیال خودشان و مخاطب را راحت میکنند و راه سادهتری درپیش میگیرند. به این صورت که با تکرار هرچه بیشتر اسم محصول به نحوی آن را در ذهن طرف مقابلشان بچپانند. مثلا آنقدر چشمه و آب زلال نشان میدهند و با اصوات موزون یک نام را میخوانند تا در نهایت کمی احساس تشنگی کنی.
بالاخره بعد از مدتی تاخیر برنامه شروع میشود، اما تا عصبانیتت میخواهد فروکش کند، دوباره علامت آگهیهای بازرگانی در گوشه تلویزیون بهت چشمک میزند. به سختی سعی در کنترل خودت داری، ولی وقتی میبینی که افراد یک خانواده با شعار «اول شستن دستها بعدا خوردن غذا» در رفتن به دستشویی از هم سبقت میگیرند، آن وقت است که دوست داری برای کوبیدن سر خودت به دیوار از جا بلند شوی.
۱
اوایل دهه ۷۰ بود. پدرم ماشین نداشت، یعنی یک پیکان داشت، اما ماشین را فروخت تا پولش را بزند به زخم زندگی یعنی هزینه درس و مدرسه من. آن وقتها مثل حالا نبود و مدلهایی از ماشین توی بورس بود که حالا هیچ نشانی از آنها در خیابانها نیست. در همان دوران بیماشینی و کمپولی پدر، رفیقی داشتیم که به تویوتا کرون (crown) پدرش میگفت لگن و هر وقت از جلوی خانهشان رد میشدیم، میگفت اینم از لگن بابام. چند سال بعد پدرم یک پیکان پژویی (به پیکانی میگفتند که موتور پژو ۵۰۴ داشت) خرید و پدر دوستم یک میتسوبیشی گالانت. خلاصه در تمام دهه ۷۰ خانواده ما از خانواده رفیقمان عقب بود و قیمت خانه ما با قیمت لگن بابای رفیقمان برابری میکرد و حالا بعد از گذشت ۲۰ سال دارم به این فکر میکنم که من در آن سالها چطور با کسی رفاقت میکردهام که به تویوتای پدرش میگفته لگن. خوب که فکر میکنم، میبینم اصن با یه وضی بزرگ شدهایم…
۲
توی تئاتر نشسته بودم و محو دیدن یک پرده حساس از نمایش بودم که ناگهان بغل دستیام در حالی که تا کمر زیر صندلی رفته بود، شروع کرد به حرف زدن با موبایل که: جونم، عزیزم، قربونت برم، فدات بشم، بمیرم… و با این که سعی میکرد آرام حرف بزند، ولی صدایش توی سالن میپیچید. تماشاگران برای این که او را ساکت کنند، شروع کردند به سیس سیس کردن و چون سیس سیس کردن جواب نداد، چند نفر سعی کردند با چند جمله معترضانه کوتاه او را خاموش کنند. بعد چند نفر دیگر به آن چند نفر که سعی میکردند با چند جمله معترضانه کوتاه او را خاموش کنند اعتراض کردند که این کار شما اوضاع را بدتر میکند، بعد چند نفر دیگر به آن چند نفر که به آن چند نفری که سعی میکردند با چند جمله معترضانه کوتاه او را خاموش کنند پریده بودند، پریدند که کار شما از آنها بدتر است… خلاصه میان آن همه شلوغی چشمم افتاد به بازیگران صحنه که همان طور خشکشان زده بود و به جمعیت نگاه میکردند. بغل دستی هم همچنان همان زیر بود و من از میان داد و فریادها میشنیدم که چیزهایی درباره اشتباه کردن میگفت و مثل قناری از کسی که آن طرف خط بود عذر میخواست و شما نمیدانید بازیگران با چه وضعی آن پرده را تمام کردند و بغل دستی با چه وضعی تلفن را قطع کرد…
۳
توی صف یکی از فستفود فروشیهای بالای شهر ایستادهام. پسری بلند قد جلوی من است که قیمت ساعت گَلِ دستش با حقوق ماهانه من برابری میکند. جلوتر از او مردی ایستاده که قیمت کفشش به اندازه نصف حقوق ماهانه من است. جلوتر از او پسری هست که قیمت کمربندش برابر با حقوق اضافه کاری من است. جلوتر از او جوانکی ایستاده که قیمت عینک دودیاش برابر با هزینه اقامت و سفر خانواده ما به شمال کشور است. جلوتر از او پیرمردی ایستاده که قیمت عصای دستش برابر با هزینه خرید قبر برای فامیل من در بهترین نقطه بهشت زهراست. جلوتر از او کسی نایستاده است. به پشت سرم هم جرئت نمیکنم نگاه کنم، چون میدانم آنجا هم اصن یه وضی است.
۴
آقای امور مالی اداره میگوید چون شما سه سال پیش سه میلیون تومان وام گرفتهاید، امسال بیشتر از دو میلیون تومان وام به شما تعلق نمیگیرد. میگویم وام امسال من چه ربطی به سه سال پیش دارد؟ میگوید رئیس دستور دادهاند هر کارمند در طول پنج سال فقط پنج میلیون تومان وام بگیرد نه بیشتر. میگویم یعنی اگر سه سال پیش درخواست وام پنج میلیونی میدادم موافقت میکردید؟ توی چشمانم زل میزند و میگوید خیر آن موقع این قانون نبود و قانونی دیگر اجرا میشد، قانون هر کارمند در طول ۱۰ سال فقط میتواند سه میلیون تومان وام بگیرد اجرا میشد، الان اوضاع خیلی بهتر شده اصن یه وضی شده…
باید مشکلپسند باشیم!
من قهرمان را یک جور «الگو» میدانم. جامعه ما پر است از همین الگوها و قهرمانها. در یک نگاه کلی، الگوهای جامعه ما اول شخصیتهایی مذهبی و بعد هم شخصیتهای ملی – میهنی هستند.
به نظرم در زندگی هر کسی، قهرمان و الگوهایی وجود دارند و بهتر است که این الگوها از جایگاه والا و بلندی برخوردار باشند. باید در انتخاب الگو و قهرمان مشکلپسند باشیم تا بهترین الگوها را انتخاب کنیم. من که همیشه در انتخاب الگو و قهرمان سختگیرانه عمل میکنم. الگوهای من همیشه افرادی دور از دسترس هستند. و من تلاشم را میکنم تا به جایگاه آنها نزدیک شوم بدون این که توقع داشته باشم که حتما به آنها برسم.
هر کس در ابتدا باید بداند که برای یک هدف و مسیری ساخته شده. همه باید سعی کنند که در ابتدا قهرمان درون خودشان را کشف کنند. نباید الگوهای ما آنقدر از ما دور باشند که ما هیچ وقت به نزدیکهایشان نرسیم و این برایمان تبدیل به یک «عقده» بشود.
باید حواسمان باشد که اگر در مسیر قهرمانمان گام برداشتیم، کارمان کپیبرداری از قدمهای او نباشد و راه مشخص خودمان را در آن مسیر بیابیم.
الگوهای ما در زمینههای مختلف فرق میکنند، ولی باید حواسمان را در انتخاب الگو حسابی جمع کنیم تا الگوهایمان سبب به وجود آمدن عقده حقارت در ما نشوند و نباید فکر کنیم که «مرغ همسایه غاز است»!
من هم مثل هر آدم دیگری الگوهای خودم را دارم. الگوهایم را اغلب بر اساس مسیری که پیمودهاند میسنجم و انتخاب میکنم. برای من «راه» و «روش» و «عملکرد» الگویم مهم است و نه شخصیت اجتماعی و یا اخلاقی او. البته الگوهای اجتماعی و اخلاقی هم دارم که در چنین مواردی شاخصه اصلی برایم همان اخلاق و شخصیت اجتماعی فرد است، اما به طور کلی بدون قضاوت در مورد شخصیت عمومی افراد، الگوهایم را از بینشان انتخاب میکنم…
در این رابطه بخوانید :
بزرگترین چیزی که از زندگی آموخته اید
برای دیدن مقاله های بیشتر در رابطه با این موضوع به مرکز مشاوره ازدواج رجوع کنید
منبع: کودک و نوجوان
مشاوره در برترین مراکز مشاوره مورد تایید کانون مشاوران ایران
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.