در اوج سکوت،آرام فریاد بزن
در اوج سکوت،آرام فریاد بزن
همیشه از صدای ناگهانی و بلند وحشت داشتهام. گرچه بارها و بارها خودم را بین بودن و نبودن تصور کردهام و حتی یکی دو باری هم آزمودهام و نبودن را بیشتر دوست داشتهام، اما همیشه از یک چیز میترسیدم. صدای ناگهانی و بلند. مثل همیشه در اتاقم پشت میز قدیمی و از کار افتادهام نشسته بودم. باران زیبایی در حیاط کوچکم میبارید و محکم پشت شیشه میکوبید. همیشه عاشق این صدای دلانگیز بودهام. سهم من از کل این آسمان قد این پنجره بود که یک تکه ابر از آن پیدا بود و شاید میشد با کمی تخیل آن را تعمیم داد به کل آسمان که الان آسمان گرفته است و پرتو نوری هم نمیگذرد از ابرها. قسمت بالایی یک تیر چراغ برق که لامپ بزرگ و سفیدی داشت که نورش زور میزد تا کوچه را روشن کند، اما شاید نمیشد، از پنجره پیدا بود. نزدیک غروب بود. همینطور بیهدف برای خودم نشسته بودم و یکی یکی لحظهها را میشمردم. فقط سکوت…! تنها چیزی بود که ممکن بود از شدت زیاد گوش را کر کند. در اوج این سکوت بودم که یک صدای ناگهانی تکانم داد. ضربان قلبم بالا رفت و عرق کردم. درست مثل موجیها. نمیدانم چرا. هول کردم.
لباس پوشیدم. زیر باران پناه گرفتم و شروع کردم به پرسه زدن. به کجا نمیدانم. فقط رفتم. رسیدم به یک خانه آجری انتهای یک کوچه بنبست. دو طبقه بود. طبقه اول با پنجرههای عادی و حفاظدار و طبقه دوم کشویی بود و بدون حفاظ. یک در فلزی دو لنگه که روی دستگیرهاش عکس دو ماهی بود که در هم پیچیده بودند. هنوز تا آخرین خانه بنبست دو ساختمان دیگر فاصله داشت و تقریبا آخرین خانهای بود که راهروی آن دقیقا عمود به کوچه بود و از این به بعد ساختمانها گرد میشدند که در انتهای کوچه به هم برسند. از اینجا به بعد را هر بار که روایت میکنم، با بار قبل فرق میکند. از اینجا به بعد را هر بار که روایت میکنم، زبانم میگیرد، صدایم در نمیآید. پیرمرد فرتوتی با موتور گازی آبیرنگ فرتوتتر از خودش از راه رسید و در را باز کرد. همان دری که دو ماهی روی آن در هم پیچیده بودند. بیاختیار وارد خانه شدم.
نمیدانم پیرمرد من را ندید یا اهمیتی نداد. بوی بنزین و رنگ تا مغز استخوانم میرفت. به راهم ادامه دادم. همان طور که پیرمرد موتورش را به دیوار تکیه میداد، از پلهها بالا رفتم. از پاگرد گذشتم و به طبقه دوم رسیدم. یک در چوبی با شیشههای رنگی مشجر. آدم را یاد خانههای گرم و صمیمی قدیمی میانداخت. نمیدانم چه گستاخی به من اجازه داد که در را باز کنم و وارد شوم. نمیدانم چه وقت روز بود. حتما دیگر غروب یا حتی شب شده بود. اما مطمئنم که وقتی در را باز کردم و وارد خانه شدم، به طرز وحشتانگیزی همه جا تاریک و سیاه شد. مثل این بود که از وسط یک ظهر تابستانی در بیابان، ناگهان در نیمههای شب به عمق یک چاه چند صد متری بیفتم. حس کردم. واقعا حس کردم که از یک جور هاله، مه، پرده، از یک چیز حایل بین این خانه و همه آنچه که پیش از این دیده بودم، گذشتم.(اوج آرام بودن)
ناگهان همه جا تاریک و ساکت شد. سکوت مطلق. آن قدر ساکت که لحظهای ته دلم خالی شد که نکند ناگهان کر شدهام. سمت راست در، یک اتاق بود. درست روبهروی آن در انتهای خانه یک اتاق دیگر. هیچ کدام را نمیدیدم. فقط حس میکردم. چراغ اتاق انتهای خانه روشن بود، اما نورش فقط برای خودش بود. انگار که در و شیشهها از انتشار نور به بیرون جلوگیری کنند. ترسیده بودم. به اتاق کنار در خزیدم. یک تخت آن روبهرو، زیر پنجرههای کشویی بود. تمام اتاق آبی بود. آبی لاجوردی. دیوار پر بود از عکسها و کارت پستالهای نفیس و رنگارنگ. هنوز باران زیبایی در کوچه میبارید و محکم پشت شیشه میکوبید. شاید سهم کسی که آنجا زندگی میکرد، از کل این آسمان قد این پنجره بود که یک تکه ابر از آن پیدا بود و شاید میشد با کمی تخیل آن را تعمیم داد به کل آسمان که الآن آسمان گرفته است و پرتو نوری هم نمیگذرد از ابرها. قسمت بالایی یک تیر چراغ برق که لامپ بزرگ و سفیدی داشت که نورش زور میزد تا کوچه را روشن کند، اما شاید نمیشد، از پنجره پیدا بود. سکوت! فقط سکوت! حتی صدای باران هم نبود. چطور ندیده بودمش؟! چطور امکان داشت که تا آن زمان او را ندیده باشم؟!
در اوج سکوت،آرام فریاد بزن
همان جا روی تخت، زیر پنجره، گوشه اتاق، روبهروی در، کز کرده بود. به دیوار تکیه داده، خودش را مچاله کرده، سرش را بین پاهایش گذاشته، ساکت بود. از همین جا میشد فهمید دارد زور میزند. چطور میشد آن همه را دید و او را ندید؟! یک بچه. شش هفت ساله. چرا صدا نداشت؟! چرا واکنشی نشان نمیداد؟! یا من کر شده بودم یا همه اهالی این محل با هم مرده بودند، حتی بارانشان نیز مرده بود که صدا نمیکرد. وحشت وجودم را فرا گرفته بود. نمیدانستم چه در حال رخدادن است، اما باید میفهمیدم. به سمت او رفتم. مثل وحشیها به او حملهور شدم. میخواستم تکانش بدهم، صدایش کنم. نکند که واقعا کر شده باشم! شروع کردم فریاد کشیدن. تکانش دادم، سرش داد کشیدم، حتی او را زدم. کوچکترین واکنشی نشان نمیداد. اصلا متوجه من نمیشد. حتی ذرهای از ضربات من درد نمیکشید. یا او از دنیای ما خارج بود یا من. هر چه تکانش دادم، فایده نداشت. رفتم و یک گوشه نشستم. درست مثل او کز کردم. منتظر ماندم. تمام مدت نگاهش کردم. به خود میلرزید و زور میزد. انگار که بخواهد گریه کند و نتواند. انگار که بخواهد فریاد بکشد، اما خفه بشود. آری، داشت گریه میکرد. نمیشنیدم، نمیدیدم، فقط حسش میکردم.
در این رابطه بخوانید :
مبارزه با عصیابیت تا رسیدن به ارامش
یک ماشین اسباببازی آبیرنگ در دستش بود و محکم فشارش میداد. انگار خیلی آن را دوست میداشت. خواستم بروم جلو تا دلداریاش بدهم. نمیدانستم از چه اینچنین در رنج است. شاید تنهایی بود. خواستم بروم جلو و بگویم…! چه بگویم؟! نشستم بیحرکت. ناگهان از جا پرید و به سمت پنجره نیمهباز رفت. قدش که نمیرسید. پا بلندی کرد، اما باز هم نشد. برگشت روی تخت و از روی تخت رفت لبه پنجره. بلند شد ایستاد. خیال کردم میخواهد خودش را بکشد. ولی مگر میشد؟! مگر چند سالش بود؟! یک بچه چه میفهمد از خودکشی؟! ولی انگار همینطور بود. طاقت نیاوردم. به سمتش دویدم. نباید این کار را میکرد. دستانش را گشود. چشمانش را بست و پرید. خودم را به پنجره رساندم. قدم که نمیرسید.
پا بلندی کردم، اما باز هم نشد. برگشتم روی تخت و از روی تخت رفتم لبه پنجره. پایین را نگاه کردم. فقط یک رهگذر ساده آنجا بود. اثری از هیچ کس دیگری نبود. روی تخت برگشتم و کز کردم. سکوت مطلق بود و فقط صدای باران میآمد که محکم پشت شیشه میکوبید. یک صدای ناگهانی من را از جا پراند. میخواستم فریاد بکشم که بغضم خفهاش کرد. در اتاق انتهای خانه باز شد و با فریاد از آن خارج شدند. مثل همیشه دعوایشان بود و مثل همیشه رفته بودند در اتاق که جلوی من نباشد و من اذیت نشوم. پدر، مادر! ماشین آبیام را برداشتم و بازی کردم و همان موقع فکر میکردم که چرا همیشه از صدای ناگهانی و بلند وحشت داشتهام.
صندلی خالی نشانه خوبی نیست
دلنگران و ناخوش و ترسیده، نه اینکه تقصیر من باشد، بعضی آدمها اینطوریاند، جای خالیشان احساس میشود و چنین بلایی سر آدم میآورد. همیشه، همه جا، در خوشیها و غمها، در لحظههایی که میخواهی بخندی یا هوس گریه داری، در ثانیههای اشک، حتی در لحظههایی که خودت دلت نمیخواهد به کسی فحش بدهی و او سر میرسد و فحشی از ته دل نثارش میکند، نثار آدمی که نمیداند کیست، اتفاقی که نمیداند چیست و فقط به تو فکر میکند که بغضکرده یک گوشه نشستهای. اینجور آدمها، وقتی فاصله میگیرند، وقتی از مرزها میگذرند، جای خالیشان بدجور احساس میشود. خب؟ فکر میکنی میشد توی همان تقدیم به سر و تهش را هم آورد و از کنارش گذشت؟ نمیشود اما. این نوشته، ردپای رفقای من را دارد، آدمهایی که کنارشان بزرگ شدهام، رفاقت تمرین کردهام، دوستشان داشتهام، دوستم داشتهاند. آدمهایی که همیشه توی زندگی من بودهاند. حالا گاهی دور، گاهی نزدیک، گاهی قهر حتی و طبعا گاهی هم آشتی. اینجور آدمها اما توی زندگیهای ما کم پیدا میشوند. برای همین است که وقتی ویزای تحصیلیاش را دست گرفته بود و میخواست از این دیار برود، من به جای خالی یک سالهاش فکر کردم و ناگهان تبدیل شدم به یک موجود دلنگران، ناخوش و ترسیده. نمیدانم شما چطور با جای خالی آدمها کنار میآیید، نمیدانم صندلی خالی آدمهای مهربان و مهم زندگیتان را چطور پر میکنید، چطور کاری میکنید که فلو شود و آنقدرها به چشم نیاید، نمیدانم از کجای قصه بود که دیگر دوستی معنی نداشت و خانواده بودیم برای هم. نمیدانم حتی تا یک سال دیگر که برگردد، زندگیام چطور شده، زندگیاش چطور شده. میدانید، آدمهایی هستند توی زندگی من که جای خالیشان را هیچ چیز پر نمیکند، صندلیهای خالیشان همیشه توی ذوق میزند و حضور دلچسبشان را نمیشود منکر شد. رفتن اینجور آدمهای مهم زندگی، آن هم به دیاری دیگر سخت و طاقتفرسا و آزاردهنده است. اما چه میشود کرد؟ زندگی است دیگر. مثل غروب غمگین دریا میماند، وقتی که نور رو به پایین میرود و تو دقیقا جای خالیاش را احساس میکنی که بیاید و دوباره دو ساله شود و بگوید:«و فریادی که من ندارم» آنوقت تو بخندی که او خندیده و خودش را دست انداخته و یاد بچگیهایش افتاده و ولو شوید روی شنها و باد بپیچد توی روسریهایتان و با خودت فکر کنی حداقل یک سال نمیتوانم خاطره جدیدی با او بسازم.
شعرهای جوانی
گاهی ناخودآگاه پیش میآید. شعری میخوانی و داستانی و بعد بدون این که یادت باشد، این شعر و داستان در یکی از کارهای خود شما تکرار میشود. امیدوارم در مورد من هم این قضیه درست باشد. امیدوارم در مورد نویسنده این مطلب هم همین اتفاق افتاده باشد. یعنی بدون این که عمدی در کار بوده باشد، شعرم را با کمی تغییر به نام خودش نوشته باشد.
ماجرا به ۱۷ سال قبل برمیگردد، به زمانی که من به سیب زمینی میگفتم دیب دمینی. البته الان هم خیلی خوب نمیگویم. سراغ یکی از نشریات خیلی معروف ادبی آن روزگار رفتم. شاعری با موهای سپید نشسته بود که بعدها کشف کردم آدم بدی نیست. با احترام چند شعر را به ایشان دادم و ایشان که سرگرم کاری بود، بدون این که شعرها را بخواند، آنها را گذاشت توی کشو. قرار شد که تماس بگیرد و هرگز تماس نگرفت. ماجرا گذشت تا اینکه چند سال بعد، یک مجله دیگر خریدم. صفحهها را ورق میزدم تا رسیدم به شعری از همان استاد شاعر. عجبا! مفهوم و مضمون کاملا همان چیزی بود که من نوشته بودم و به ایشان داده بودم. دیبدمینیوار به خودم خندیدم و آرزو کردم که عمدی در کار نبوده باشد. هیچ وقت در این مورد با کسی صحبت نکردهام و یقین دارم که هرگز اسم آن دوست شاعر را به کسی نمیگویم. من آن شعر را فراموش کردهام. از اول هم دوستش نداشتم. اصلا هم کار را به حساب سرقت ادبی نمیگذارم، اما… سرقت ادبی در ایران سابقهای طولانی دارد؛ سابقهای بیشتر از آن که بتوان روی کاغذ نوشت و حتی ردش را گرفت. روایتهای گوناگونی وجود دارد که شاعرانی یا نویسندگانی، چیزهایی نوشتهاند و حاکم وقت از آن خوشش آمده و گفته که مطلب را به نام او بنویسند. گاهی با چند سکه مطلب خریده شده و گاه شاعر از ترس جان، بیخیال چند سطر نوشتهاش شده است. گاه هم به زور و چماق، مطلب به نام آن فرد زورمند منتشر شده است.(سکوت فریاد)
از این تاریخ دور و دراز که به نزدیکتر بیاییم، به روزگار معاصر میرسیم. از روزی که پای چاپخانه به ایران باز شد، سرقت ادبی رونق بیشتری گرفت. چه بسیار چاپخانهداران که دوست داشتهاند مقاله یا شعر فلان شاعر را خودشان نوشته باشند و در نهایت آن شعر و مقاله، به نامشان ثبت شده است. اما فقط چاپخانهدارها نبودهاند. ناشران، مدیران نشریات و خلاصه همه کسانی که در این مسیر حرکت کردهاند، همیشه در خطر بودهاند. گاهی هم بعضیها از این فرصت استفاده کردهاند و شعری را که یک مدیر نشر سروده، به اسم خودشان جا زدهاند و البته بعدش ننه من غریبم بازی که این ناشر میخواست شعرم را چاپ کند و این شعرم را دزیده است.
حالا که وضعیت بدتر شده است. بیشتر شاعرها و نویسندهها در وبلاگها چیزهایی مینویسند و خیلی راحت میشود آن را جابهجا کرد. نا شاعری را میشناسم که سرش مدام در وبلاگهای شعر است تا چیزی کشف کند و با کمی تغییر به اسم خودش بنویسد. امیدوارم کسی به فکر این چیزها نیفتد. شعری گفتن، داستان نوشتن و پژوهشکردن اصلا سخت نیست. فقط باید تنبلی را کنار بگذاریم. همین. پس چرا دزدی؟
در رابطه با این موضوع می توانید در سایت ازدواج مقاله های بیشتر را مطالعه کنید
بازدید:۴۲۶۵۳۲
رتبه مقاله درگوگل:
منبع:ساینس دیلی
مشاوره در برترین مراکز مشاوره مورد تایید کانون مشاوران ایران