واقعیت های غیرقابل باور
واقعیت های غیرقابل باور
بعضی از تصاویر و خاطرات بیشتر به خیال و افسانه شبیهاند. شاید برای همین است که عدهای معتقدند واقعیت بسیار غیرقابل باور است. در دوران کودکی دختر سبزهرویی را در محلهمان دیدم که ده، دوازده سال بیشتر نداشت. من هم ده، دوازده سال بیشتر نداشتم. بیاختیار به هم نزدیک شدیم و نام همدیگر را پرسیدیم و قرار گذاشتیم تا فردا همدیگر را در همان ساعت و همان مکان دوباره ببینیم. نمیدانم چرا قرار گذاشتیم، چون چیزی از معرفت جسم نمیدانستیم. تمام کلماتِ رد و بدل شده بین ما جمعا پنج یا شش کلمه بیشتر نبودند. ما اصلا کلمهای برای جهان نداشتیم. ما بچه بودیم و همان چند کلمه را هم با ترس و لرز و ناشیانه به کار بردیم. چون اولین کلمات خارج از رفتارهای پیشین ما بود. ما تا آن زمان واژهای جز با خود و خانواده به کار نبرده بودیم و قراری با کسی نگذاشته بودیم. حس و حال غریبی داشتم. کلمات ما خیلی کم بودند، ولی آنقدر خودشان بودند که تا اعماق زلال و شفاف بودند. هنوز هم آن کلمات خودشان هستند. بیهیچ حاشیهای. تا فردای قرارمان تمام لحظهها برق میزدند و من در درونِ خودم شنا میکردم. شب هم در خواب و بیداری گذشت. صبح شد. زمان قرار نزدیک بود. ولی ما نتوانستیم سر قرار باشیم. دستکم من نتوانستم. زمان در دست کودکان نیست. مکان هم در دست کودکان نیست. مادرم مرا برداشته بود و به عیادت عزیزی برده بود که چند روز بعد زندگیاش تمام میشد و من او را دوست داشتم و در آغوشش بودم و زمان را نفهمیدم. آنگاه که از آغوشش بیرون آمدم، زمان گذشته بود. خیلی هم گذشته بود. سریع به محلهمان آمدم، سر قرار رفتم. هیچ کس آنجا نبود. هیچ کس یک نفر بود، تمام هیچ کس فقط یک نفر بود و آن یک نفر سر قرار نبود. روزهای بعد هم رفتم. ولی نه در ساعت قرار، چون نمیتوانستم زمان را به دست بگیرم. زمان ما را به دست میانداخت. زمان گذشت و پس از چند ماه با یکی از همبازیهایم از نزدیکی سر قرار میگذشتیم که دوستم جمله عجیبی به کار برد؛ جملهای که تمام وجود مرا خیس آب کرد. تمام وجودم را لبریز از وحشت کرد. دوستم گفت میگویند اینجا دختربچهای هست که هر روز از مدرسه و خانه فرار میکند و میآید و به انتظار کسی مینشیند. میگویند دیوانه شده است.
سرم را بالا نیاوردم تا دوستم احساس وحشت را در من نبیند و آن دخترک هم نبیند. همینطور سرم پایین بود که از محل سر قرار دور شدم. کمی که گذشتم، به آرامی و ترفند به پشت سرم نگاه کردم. دخترک همان جا ایستاده بود و باکسی که وجود نداشت، حرف میزد. دخترک واقعا تعادلش را از دست داده بود. او دیوانه شده بود. از سر قرار گذشتیم و ماهها نزدیکی آن محله نمیچرخیدم. میترسیدم. اما پس از چند ماه مجبور شدم از آن محل بگذرم. و با ترس و لرز نگاه کردم. دخترک همان جا ایستاده بود، ولی این بار لباسهایش و چهرهاش شکوه و زیبایی قبل از قرار را نداشت. نمیدانم چرا این موضوع را مینویسم و حالا که نوشتهام، چه باید بگویم. دلیل بیمارشدنش من نبودم. مگر میشود من باشم، مگر چند کلمه دفرمه و لرزان که ناشیانه به کار رفته بودند، میتوانستند مسیر حیات کسی را تغییر دهند؟ باورم نمیشود دلیلش من بودم. از قدیم گفتهاند «شاید»ها، «اگر»ها و «مگر»ها مهم نیستند. ولی حالا میبینم نه؛ مهماند. «اگر»ها مهماند، خیلی خیلی مهماند. اگر من با او چند کلمه ناشیانه حرف نمیزدم، اگر قرار نمیگذاشتم، شاید کار به آنجا نمیکشید. شاید، شاید، شاید و هزار بار شاید! نه، «اگر»ها و «شاید»ها خیلی مهماند. همین «اگر» است که ۳۰ سال است گلوی مرا فشار میدهد و وادارم میکند تا اعتراف کنم. این «اگر» از هر یقینی یقینتر است.واقعیت های غیرقابل باور
و باز هم یادم میآید که در جوانی ما چند نفر بودیم که بیخیال و آسوده در درونمان روزگار سپری میکردیم و چشم بر اخبار جهان بسته بودیم، چون جهان در درون ما بود و ما مرکز اخبار جهان بودیم. هر جوانی مرکز اخبار جهان است. حتی اگر هیچ خبری هم در او نباشد. ما در روزمرّگی محض بودیم و روزمرّگی برای جوانها اِند(!) زندگی است و ما داشتیم زندگی میکردیم. روزی یکی از دوستانِ ما چند نفر به من زنگ زد و مقداری پول خواست. من هم چون داشتم و چون دوستم بود، به او دادم و خوشحال بودم که کاری برای دوستی انجام داده بودم و اصلا به خودم اجازه نداده بودم که بپرسم پول را برای چه میخواهی. شما هم جای من بودید، نمیپرسیدید. دوستم تشکر کرد و رفت و دو روز بعد تلفنش زنگ زد، ولی به جای صدای خودش، صدای برادرش بود که گفت دوستت خودکشی کرده است. پس از چند لحظه بهت و سکوت، گفتم چگونه؟ گفت گویا پریروز از یکی از دوستانش پول گرفته و رفته مقدار زیادی دارو خریده و خورده است.
فکر میکنید حالا دیگر چه باید بنویسم؟ خودتان را جای من بگذارید، اگر جای من بودید، چه میتوانستید بکنید؟ مگر میتوانستید پول ندهید و سوال کنید که برای چه میخواهد تا ندهید؟ نه، نمیتوانستید. هیچ کدامتان نمیتوانستید. و فکرش را نمیکردید که با پولی که از شما گرفته میشود، داروی مرگ خریداری شود. من هم مانند شما!!
اینجا فقط باز هم چند «اگر» و «شاید» باقی میماند. چند «اگر»ی که از هر واقعیتی، مهمتر و بزرگتر است. اگر من از دوستم میپرسیدم برای چه پول میخواهد، و اگر او دلیل واقعی را میگفت، و اگر من میتوانستم مجابش کنم و او مجاب میشد از کس دیگری جز من که آن هم تو باشی پول نگیرد و خودش را خلاص نکند، شاید این اتفاق رخ نمیداد. شاید. فقط شاید. مطمئن هستم که شما هم شایدهای بسیار دارید. بیایید شایدهایمان را تقسیم کنیم. شایدها و اگرها و مگرها مال همه هستند.
لذت نرسیدنهای جهان با من است
فکر کن؛ به شهری که لیلا و مجنون ندارد، شیرین و فرهاد ندارد، قصههای عاشقانهاش پیچ و تاب مو نمیبینند، فیلمهایش حسرت نرسیدن روی دوش ندارند، آدمهایش با غمهای نهان زندگی نمیگذرانند.
فکر کن؛ به شهری که خاطرهای از نرسیدن توی حافظه نیمبندش ذخیره نکرده و رویاهای آدمهایش نه چشمهای یار است و نه دزدکی نگاه کردن از پشت یک پنجره ساده.
فکر کن؛ عاشقهایی که بیستون نمیخواهند و سر به بیابان نمیگذارند و زندگی را یک جور دیگر معنی میکنند. عاشقهایی که انتقام میگیرند.
فکر کن؛ به شهری که مجنونهایش با توهم اسید شب را به صبح میرسانند و هیچ روانشناسی همراهشان نیست.
فکر کن؛ به معشوقهای غمگینی که قربانی میشوند و دلت میخواهد یک لحظه روبهرو شوی با مجرم و برایش بگویی همین است، عشق همین است، اوضاع مجنون همین بود. برایش بگویی عشق در فاصله است، عشق در رویاست، عشق در نرسیدن است.
فکر کن؛ که دیگر هیچ شاعری برای نرسیدن به چشمهای معشوق شعری نسراید، فکر کن که عاشقها، نیمهشب اشک نریزند. فکر کن به سرانجام تمام اتفاقهای ادبی جهان، به تمام عشقهای ماندگار و سرنوشت شوم آنها که به پایان رسیدند. فکر کن به تمام نرسیدنها، به حسرتها، به نشدنها، به خاطرههایی که از نرسیدن آدمها داریم. فکر کن به لحظه معصومانهای که از نرسیدنها میگویی و لبخندی روی لبت نشسته و زیر زیرکی پیگیر زندگی دیگران هستی، و ته دلت خوشحالی که زندگیات آن نیست که فکرش را میکردی.
فکر کن؛ به شعرهایی که از چشم یار میگویند، به لحظههای گریزپایی که یادش میرود چه اندازه امروز عاشق بودهای.
فکر کن؛ به شهر غمگینی که شعرهایش را شاعرانی با چشمهای سوخته میسرایند. به شهری که غمهایش ماندگارند و تا آخرین روز عمر اسیرت میکنند.
فکر کن؛ به اولین شکوفه بهار، به آخرین برگ زرد درخت، به آرزوی اولین تماس دست، به رویای امیدبخش زندگی زیر یک سقف، به رویای پوشیدن لباس سفید، فکر کن به تمام آرزوهایی که معلوم نیست رسیدن در کارشان باشد یا نرسیدن.واقعیت های غیرقابل باور
فکر کن به ناامیدیهای مداوم، به آدمهایی که نمیبینندت، به عشقهایی که توی دلت مدفون میشود، به خاطرههایی که شکل نمیگیرد، به رویاهایی که از دست میروند.
فکر کن؛ به شهری که قفلهایش کلید ندارد، به مردمی که عاشقانههایشان جان ندارد، رویاهایشان رمق ندارد، داراییهایشان ماندگاری ندارد، خواستههایشان ثبات ندارد.
فکر کن؛ به شهر ناخوشایندی که عاشقهایش برای نبودن معشوق، برای بیمهریها و کمتوجهیهایش، برای چشمهایش، برای نگاه عمیق و دور از دسترسش شعری نمیسرایند. فکر کن، چه شهر غمگینی است اگر داستانهایش، فیلمهایش، لحظههای التهاب و نبودن، لحظههای پریشانی و نرسیدن، اثری، خطی، نوشتهای برجا نگذارد و به جایش بسوزاند. اصلا فکر کن به شهری که مجنونهایش نمیسوزند، میسوزانند. به شهر غمگینی که مردمانش میگویند حالا که برای من نیست، برای سگ هم نباشد.
فکر کن؛ به فیلمهای یخ در بهشت، که عاشقهایش اسید برمیدارند، ماشین چپ میکنند، تصادف میسازند. فکر کن به شهر ناآرامی که عاشقانههایش، داستانهای پرپیچ و تاب و توام با حسرت نمیسازند، فکر کن به شهری که به جای رویای زندگی، توهم اسید میدهد.
و آرزو کن، برای هر آدمی که میشناسی، به هر آدمی که عاشق است، آرزو کن عشق و جنونش با جنایت تمام نشود.
درس به کنار، حساب مهمه
دختر لاغر با موهای فرفری و مانتوی گل گلی دست لاغر مردنیاش را گرفت جلو ماشین و گفت: دانشگاه. در جلوی ماشین را باز کرد و نشست روی صندلی. مجلهای را که در دستش بود ورق زد و خیره شد به صفحهای که چهره زنی گوشه صفحه توی چشم میزد.
-… قرار که، حرفش رو زدن، ولی اگه اجرا بشه یعنی این همه درس خوندیم و کنکور دادیم، همش پَر… دیگه هر کسی میتونه سرش رو بندازه بیاد بره بشینه سر کلاس…
راننده زیر چشمی نگاهی به عکس زن کرد و با اشارهای پرسید که این عکس یعنی چه؟
– اسید ریختن رو صورتش که اینطوری شده. ببینید، کلا از بین رفته صورتش.
راننده سرش را تکان داد و لبش را گزید.
– چطور واسه ما فرق نمیکنه. تو آخه چرا این حرف رو میزنی. فکر کن وضعیت سواد کلا که رو هوا هست حالا دیگه همین یه چهارتا ورق درسی هم که میخوندن فاتحه! تازه، گوش کن… تازه قرارِ تفکیک هم بشه…
– مو فرفری داشت برای راننده میگفت که حکم قصاص اسید پاش در آمده انگاری و طرف کلی به غلط کردن افتاده و گفته که فکر نمیکرده این ریختی بشود آخرش و زندگی هیچ کسی را هم نمیخواسته که خراب کند. سرش را از روی مجله بلند کرد و پیادهرو را دید و از لای دندانهایش غر زد که:
– ناله قَشم شَم… فکر کرده گوجه فرنگی داره پرت میکنه طرف دختر مردم!
و همینطور که راننده باز داشت لبش را میگزید، فکر کرد چطور میشود که یک سری از آدمها مالک یک سری دیگر از آدمها میشوند یا حداقل خودشان اینجوری فکر میکنند و دلش برای گل گلیهای مانتویش سوخت.
– آره جون تو، خوب به قولی سالن آرایش نیس که… قرارِ دکتر، مهندس پرورش داده بشهها…. جون تو کتاب و درس و اینا همه به کنار، ولی حساب مهمتره! باید کاسبی یاد بگیری، باید یاد بگیری با مردم طرف بشی، از من میشنوی برو بند کفش تو سینی بذار و بفروش، خیلی بهتره تا… میگیری که!
مجله را بست و گذاشت روی پایش. توی پیادهرو آدمها هر کدام داشتند یک طرفی میرفتند. برگهای سبز درختها دیگر در آمده بود و با هر وزش باد پیچشی سرخوش لای شاخههاشان میدوید.
– آقا ممنون… پیاده میشم.
پیاده شد و رفت لای جمعیت. تلفنش دستش بود و صدای خندهاش از دور هنوز هم تا توی تاکسی میآمد. قبلش برای راننده توضیح داد حکم قصاص عقب افتاده انگاری و همین جور که مرد داشت لبش را میگزید، پیاده شد تا به کلاسی برسد که نیم ساعت پیش شروع شده بود!
برای کسب اطلاعات بیشتر به سایت مشاوره ازدواج رجوع کنید
منبع:فارس پاتوق
مشاوره در برترین مراکز مشاوره مورد تایید کانون مشاوران ایران
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.