عاقبت ازدواج با فاصله سنی زیاد

عاقبت ازدواج با فاصله سنی زیاد

عاقبت ازدواج با فاصله سنی زیاد

بعضی از انگلیسی‌ها آدم‌های عجیبی هستند و البته کمی تا قسمتی خودشیفته. کلی لقب برای خودشان درست کرده‌اند که در هر مناسبتی به هم بذل و بخشش می‌کنند، از سر و کنت و لرد گرفته تا لقب‌های دیگر مثل اسطوره و ملکه. وقتی هم به چیزی بند کنند، محال است به همین زودی بی‌خیالش شوند. در نتیجه عجیب نیست که برای آگاتا کریستی هم یک لقب انتخاب کنند:« ملکه جنایت». یکی هم نیست بپرسد «آخه باباجون، جنایت هم ملکه داره که آگاتا ملکه‌اش باشه؟»

در ضمن آنها یک بخش مهم از آگاتا کریستی را فراموش کرده‌اند یا خودشان را زده‌اند به ندیدن. آگاتا که ۶۶ رمان پلیسی – جنایی دارد، تعدادی از این نوشته‌های «مکش مرگ من» و «آه دلبند محبوبم» هم نوشته است. هرچه هم تلاش کرده نتوانسته یک رمان عاشقانه و رمانتیک بنویسد. همه‌شان بی‌خودی و آب‌دوغ خیاری در آمده‌اند. اصلا این رمان‌های رمانتیک خودشان چیزهای آبکی‌ای هستند. حالا که به داستان‌های عاشقانه آگاتا می‌گویند به درد نخور، باید حساب کار دستتان بیاید چی هستند. اما از آنجا که انگلیسی‌ها هوای خودشان را خیلی دارند، از آگاتا به اسم «ملکه ادبیات آب‌دوغ خیاری» در جایی یاد نشده. البته آن رمان‌های کارآگاهی آن قدر خوب هستند که این یکی را اصلا به حساب نیاوریم. پس فعلا بی‌خیال نیمه آبکی خانم کریستی می‌شویم و به حاشیه‌های دیگری می‌پردازیم.مشاوره ازدواج

آگاتا دو بار ازدواج کرد. ازدواج اولش با یک اشراف‌زاده انگلیسی بود به اسم آرچی بالد کریستی که البته افسر خلبان هم بود. احتمالا ملکه جنایت عاشق قد و بالای این خلبان اشراف‌زاده شده بود. به هر حال بعد از ۱۴ سال این عشق فروکش کرد و بعد از تحویل یک دختر کاکل زری به جامعه، این زوج خوشبخت از هم جدا شدند.

آگاتا که از ترس حرف مردم محل نمی‌توانست بی‌سرپرست بماند، دو سال بعد با یک باستان‌شناس ازدواج کرد. این باستان‌شناس او را کلی این طرف و آن طرف برد. مثلا با هم به دیدن اهرام مصر رفتند و خلاصه این که کلی به خودشان خوش گذراندند. البته سر ماکس مالووان ۱۴ سال از آگاتا کوچک‌تر بود. اما یک وجه مشترک با شوهر اول او داشت؛ او هم یواشکی کارهایی را می‌کرد که احتمالا آگاتا دوست نداشت. اما از آنجایی که هر دو شوهر او از این کارها می‌کردند، شاید بتوان نتیجه گرفت که آگاتا خیلی خوب بلد نبوده دلبری کند و دلبری‌هایش مثل رمان‌های عاشقانه‌اش آب‌دوغ خیاری و به درد نخور بوده است. اتفاقا همین ماجرا باعث شد آگاتا دست به کار شود و خودش یک معمای پلیسی خلق کند. البته کاملا واقعی. معمایی که بعدها خیلی صدا کرد و تا حدودی معروف شد.

عاقبت ازدواج با فاصله سنی زیاد

 

در هشتم دسامبر ۱۹۲۶ وقتی آگاتا در سانینگ دیل واقع در برک شایر زندگی می‌کرد، برای مدت ۱۰ روز ناپدید شد و روزنامه‌ها در این مورد جار و جنجال فراوانی به پا کردند. اتومبیل او در یک گودال گچ پیدا شد و خود او را هم نهایتا در هتلی واقع در هروگیت پیدا کردند. آگاتا اتاق هتل را با نام خانمی که اخیرا شوهرش اعتراف کرده بود با او رابطه عاشقانه دارد کرایه کرده بود و در توضیح این ماجرا، ادعا کرده بود که در اثر ضربه روحی ناشی از مرگ مادر و خیانت شوهر دچار فراموشی شده ‌است. در مورد این که آیا کل این ماجرا یک کار تبلیغاتی بوده است یا خیر، کماکان نظرات ضد و نقیضی وجود دارد. در آن زمان دید کلی مردم نسبت به ناپدید شدن آگاتا دیدی منفی بود و عده بسیاری بر این باور بودند که آن ترفند تبلیغاتی، مبالغ قابل توجهی هزینه روی دست مالیات دهندگان کشور گذاشته است. در سال ۱۹۷۹ این ماجرای ناپدید شدن موضوع فیلمی شد به نام آگاتا که در آن وانسا ردگریو در نقش آگاتا کریستی ظاهر ‌شد. عده‌ای می‌گویند در این نقش به خوبی ظاهر شده و توانسته منظورش را به بیننده برساند، ولی عده‌ای دیگر منکر این قضیه شده‌اند و او را نابازیگر خوانده‌اند.

اما آگاتا که می‌گویند رمان‌هایش خیلی خیلی کلاسیک است و نوآوری ندارد، فقط ماجراهای بد را از سر نگذرانده است. او یکی از اولین افرادی است که موج سواری کرده است. تصویر ۱۸+ ساله‌ای از او وجود دارد که با شوهرش در آفریقای جنوبی در حال موج‌سواری است. به هر حال شوهر جوان داشتن این مزیت‌ها را هم دارد. می‌گویند که زندگی آگاتا کریستی با دریا مانوس بوده، به طوری که بسیاری از داستان‌هایش در کنار دریا به او الهام می‌شده است. این را می‌شود از با خواندن خیلی از رمان‌هایش فهمید، رمان‌هایی که در آنها بسیار به آب و دریا اشاره شده و با این اشارات به انسان کمی آرامش می‌دهد.مشاوره قبل از ازدواج

پیتر رابینسون، محقق موزه موج‌سواری بریتانیا در این مورد می‌گوید: «تحقیقات من نشان می‌دهد که در اوایل سال‌های ۱۹۲۰ تنها تعداد انگشت‌شماری از انگلیسی‌ها این ورزش را انجام می‌دادند و کسی درباره آن اطلاعاتی نداشت.»

خود آگاتا کریستی در نوشته‌هایش درباره ورزش موج‌سواری این‌گونه تعریف می‌کند که «تخته‌های موج‌سواری در آفریقای جنوبی از جنس چوب سبک و نازک ساخته می‌شدند و این چوب‌ها به فراوانی در این کشور پیدا می‌شد. روی این تخته‌ها انسان احساس پرواز روی موج‌ها را دارد. البته وقتی از روی موج به شن‌های ساحل برخورد می‌کنی کمی درد دارد، ولی به طور کلی ورزش موج‌سواری یکی از ساده‌ترین ورزش‌هایی است که من تاکنون شناخته‌ام.» و همسرش آرچی قبل از این‌که در هاوایی زندگی کنند، از کشورهای استرالیا و نیوزیلند نیز بازدید کرده بود و به عبارت دیگر موج‌سواری کرده بود!

آنها یک سفر به ایران و ترکیه هم داشتند. آگاتا در ایران به کتاب‌هایی برخورد که به اسم او منتشر شده بودند، اما او خبری از نوشته‌شدن آنها نداشت و در ترکیه و هنگامی که در هتل «پرا پلاس» اقامت داشت، رمان معروف «قتل در قطار سریع‌السیر شرق» را نوشت. البته معلوم نیست در ایران هم کاری کرده باشد یا نه، اما ترکیه‌ای‌ها که خوب بلدند از هر چیزی یک وسیله توریستی بسازند، هتل محل اقامت آگاتا را تبدیل به یک محل تفریحی کرده‌اند و سال قبل هم مراسمی به مناسبت ۱۲۰ سال تولد آگاتا در آن برگزار کردند. این جشن از سوی انتشارات التین کیتاپلر ناشر آثار کریستی و با حضور نوه این نویسنده مطرح برپا شد. دراین هتل که به مدت دو سال و نیم در دست تعمیر بوده و هزینه‌ای معادل ۲۳ میلیون یورو خرج برداشته است، به غیر کریستی نویسندگان مشهور دیگری از جمله ارنست همینگوی و گرتا گاربو نیز اقامت داشته‌اند.

و خلاصه این که یک کارشناس مدعی شد آگاتا کریستی نویسنده مشهور انگلیسی هنگام نوشتن رمان «فیل‌ها می‌توانند به یاد بیاورند» در ۸۱ سالگی، مراحل آغازین بیماری آلزایمر را پشت سر می‌گذاشته است. او در ۸۵ سالگی درگذشت و ما را با جهانی از رمان‌هایش تنها گذاشت، همان رمان‌هایی که الان دست به دست در دستان نوجوانان، جوانان و گاهی اوقات سالخوردگان می‌چرخد و با خواندنش یادی می‌کنند از آن نویسنده.

دیگر مقالات مشاوره ازدواج :

 

سن ازدواج از نظر روانشناسی

بهترین و معقول ترین سن ازدواج

فاصله سنی زیاد در ازدواج

 

یک روز آخرِ تابستان

کیف‌ها و چمدان‌ها و کوله‌پشتی‌اش کل صندوق و صندلی عقب را پر کرد و خودش هم آمد نشست روی صندلی جلو. قدش به زور یک و نیم متر می‌شد و عینک خیلی بزرگی هم به چشم زده بود.

– کجا بریم؟

آدرس را داد و راه افتادیم.

– فقط اگه می‌شه جلوی اون مغازه چند لحظه نگه دارید.

دوید توی مغازه و با دوتا بستنی قیفی بزرگ برگشت و یکی را به من داد و آن یکی را با لذت شروع کرد به خوردن.

– دستِ شما درد نکنه، راضی به زحمت نبودم.

– چاکریم، ما همیشه با رفقا حرفمون همینه که آدم‌ها باید با هم صفا کنن، یعنی تا وقتی می‌شه من و شما با هم رفیق باشیم و به هم حال بدیم چرا بریم تو قیافه واسه هم؟ نه؟ این‌جوری به نظرم اصلا خوب نیست.

سرم را تکان دادم که یعنی حق با توست بچه جان.

– می‌دونین آقا پدربزرگم همیشه می‌گفت بچه محل‌ها عین خواهر برادر می‌مونن، باید هوای همدیگرو داشته باشن، چون تو یه محلن، چشمشون تو چشم همه بایستی خونه یکی باشن، آدم بایستی چشم و دل سیر از درِ خونه‌ش بیاد بیرون، ما اون‌وقت‌ها بچه بودیم، زیاد نمی‌فهمیدیم که منظورش از این حرف‌ها چیه، ولی الانا آدم فکر می‌کنه، می‌بینه عجب حرف‌هایی می‌زده این پیرمرد بی‌سواد. همون پیرمردی که خیال می‌کردیم چون سواد نداره، زیاد از دنیا چیزی نمی‌دونه، در صورتی که از خیلی از ماها خیلی بیشتر می‌دونست.

– دم بابابزرگتون گرم….

– خدا رحمتش کنه، از این خیابون برید فکر کنم بهتر باشه، بله آقا مسئله سرِ آگاهیه، آدم اعصابش خط خطی می‌شه بعضی وقت‌ها از بعضی کارها، خب بگو داداش من عزیز من شما خودت مشکل داری، خودت چشم‌هات آلبالو گیلاس می‌چینه، چرا می‌ذاری گردن ما آخه؟ ها؟ بد می‌گم آقا؟

اصلا نمی‌دانستم دارد درباره چی حرف می‌زند.

– والا چی بگم؟!

– چهارراه رو رد نکنی شما…… دو روز دیگه کلاس‌ها شروع می‌شه، دوباره درس و دانشگاه و کلاس و استاد و اینا، قبلن‌ها کلی بالا و پایین می‌پریدی با اون استادی که دوست داری کلاس بگیری، ولی حالا دیگه فرق نمی‌کنه، کلاس هست تو هم می‌ری می‌شینی سر کلاس.

پشت چراغ ترمز کردم برگشتم نگاهش کردم ببینم این همه حرف را از کجا می‌آورد.

– کسی که می‌ره دانشگاه یعنی بچه درس‌خونه دیگه، اهل کتاب و خوندن و حرف حسابه،… آقا چراغ سبز شد…، آدم حسابیه مثل من (ریسه می‌رود از حرف خودش)، دیگه نمی‌شه که هر چیزی رو وصله کرد با گوشه دفتر کتابش که، حتی اگه وصله‌دوز بابای آدم باشه نمی‌شه.

عینکش را با گوشه پیراهنش تمیز کرد و دوباره گذاشت بالای دماغش.

– دوتا کوچه بالاتر بپیچید سمت راست لطفا، حالا چه برسه به این‌که سوا سوا باشه یا با هم، ایراد از اون وصله‌ست که نمی‌چسبه، منم واسه همین خونه‌م رو عوض کردم دیگه……جلو اون درِ آبی نگه دارید لطفا.

در ماشین را باز کرد که پیاده بشود، ولی انگاری چیزی یادش افتاد. چشم‌هایش رنگ خون شد یکهویی:

– ما همه‌مون بچه محلیم به خدا.

بازدید : ۳۹۸۶۵۲

رتبه مقاله در گوگل:مرکز مشاوره مشهد

مقاله های بیشتر در رابطه با این موضوع را در سایت مشاوره قبل ازدواج ببینید

منبع:مشاوره-ازواج.com

مشاوره در برترین مراکز مشاوره مورد تایید کانون مشاوران ایران

مرکز مشاوره ازدواج