عبرت‌هاي امروزي براي جوانان

عبرت‌های امروزی برای جوانان

عبرت‌های امروزی برای جوانان

خانه‌های کوچک و بزرگ ساخته می‌شود، ساختمان‌های سر به فلک کشیده بالا و بالاتر می‌روند، ماشین‌ها روز به روز به مدل‌های جدیدتر و امروزی‌تر تبدیل می‌شوند، بعضی از جوانان خواسته‌ها و توقعاتشان نسبت به زندگی بیشتر می‌شود، ثروتمندان وضعشان بهتر می‌شود و روز به روز بر دارایی‌هایشان افزوده می‌شود، دارا و ندار روزگار را سپری می‌کنند، هر کس به دنبال ره‌توشه‌ای می‌رود و صبح را به شب می‌رساند. تا به حال این سوال برایتان پیش نیامده که چه کسی برای خود ذره‌ای از مال این دنیا را با خود برده و یا توانسته از مال و دارایی خود مقداری را با خود همراه ببرد.
کاخ غبار گرفته صاحبقرانیه، در روزگاری که صاحبقرانیه توی تلویزیون است. بعد از سالگرد نوشته‌شدن فرمان مشروطه است، محوطه کاخ نیاوران را می‌بینم و دلم هوس دیدن دوباره صاحبقرانیه را می‌کند؛ کاخ ییلاقی قجری که مثل گربه‌ای خواب‌آلود قرن‌هاست زیر درختان شمیران خرناس می‌کشد. درست سر ظهر می‌رسم به کاخ، پله‌ها را بالا می‌روم و توی سرم سوگلی بی‌ریخت ناصرالدین شاه، امین اقدس را می‌بینم که با باغبان‌باشی آمده ییلاق و پشت سرش هم شکوه‌السلطنه می‌آید و اخترالسلطنه و خانم شاهزاده و سلطان خانم، ریحانی و دست آخر ملیجک آن بچه زشت و کثیف و خر، به قول اعتمادالسلطنه که دارد با تفنگ ناصرالدین شاه گنجشک‌ها را می‌پراند و خواب باغ را به هم می‌زند… خواب ندیده‌ام، زنی با چشم‌های سیاه و قد بلند گوشه اتاق نشسته و دارد کتاب می‌خواند، تاج‌السلطنه است که عاشق ویکتور هوگو بود یا افتخار خانم که سبیل‌هایش پریده‌اند، حالا هم آمده ییلاق پیش زن‌های پدرش، بی‌حوصله نشسته توی تالار جهان نما و دارد شعر می‌خواند…. بعد یک‌دفعه رویای من سروته می‌شود، از دنیای تاریخی پرت می‌شوم وسط یک موزه غبار گرفته و کسی زیر گوشم می‌گوید: اگر گفتی صاحب‌قرانیه یعنی چی؟
دوشنبه ۲۴ محرم ۱۳۰۶، دفترچه خاطرات ناصرالدین شاه
«صبح رفتم صاحبقَرانیه. درد دست و پا کسالت باقی است. احوال خوش نداشتم. ناهار را آنجا خوردم. نایب‌السلطنه هم که دیدم.
عصری غروب… عزیزالسلطان، بچه‌ها، غلامحسین خان، پری خانم، چرکی و… دم حوض کوچک مرمر اَلّا ]الا کلنگ[ بازی می‌کردند. یعنی حوض دور حوض را چراغ لاله اسباب چیده و سیب و… پخته بودند. فرش انداخته بودند. عزیز السلطان می‌گفت حوض کوثر است…»
می‌گویند ناصرالدین شاه بعد از مردن پدرش و روی تخت نشستن و بر سر گذاشتن آن تاج الماس نشانش، هوس دشت و دمن کرد. اصلا این آدم بدجوری ددری بود، هر کس که روزنامه خاطراتش را بخواند، با خودش می‌گوید یارو چرا این قدر بی‌قرار بوده که حتی حاضر نبوده، یک روز محض رضای خدا بنشیند توی کاخ گلستانش و به درد دل دو تا بدبخت برسد.

 

عبرت‌های امروزی برای جوانان
خلاصه دلش می‌خواست برود یک جای خوش آب و هوا، ولی اصلا دلش نمی‌خواست برود محمدیه، یعنی همان باغ‌های اطراف تجریش که امروز به اسم باغ فردوس و خیابان‌های دور و بر می‌شناسیم. دلیلش هم البته عجیب نبود، بابای شاهش همان جا در خانه ییلاقی‌اش ریق رحمت را سرکشیده بود و حالا هم لابد روح بی‌قرارش به دنبال گوش مجانی برای زوزه کشیدن بود. بعد ایشک آقاسی که رئیس تشریفات بود، شاه ۱۷ ساله را آرام کرد و گفت یک باغ و ییلاق درست و حسابی برایش مهیا می‌کند و همین هم شد که وقتی ایشک آقاسی گفت در ییلاق تهران، جایی بهتر از نیاوران نیافته، ناصرالدین شاه وسط سال ۱۲۶۷ ﻫ. ق دستور ساخت قصر رویایی‌اش را داد و نشست که در باغ پرچنار برایش کاخ کوچولویی بسازند و حوض پُرماهی و چه می‌دانم حمام و وسایل رفاه ییلاقی شاهان را. که هرازگاهی وقتی هوا رو به گرمی برود، آنجا با عهد و عیال و گاهی تنهایی مستقر شود و حتی در گرمای وبایی و تیفوسی دو سه ماهی از هوای خنک و آب پاکش کیف کند و عین خیالش هم نباشد که مردمش دارند از هوای گرم و آب آلوده تلف می‌شوند. خب ما که شاه نیستیم، لابد مردن مردم برای آقا مهم نبود دیگر… «در هیچ کدام از این قصرها و باغ‌ها مثل صاحبقرانیه به دلم نمی‌چسبد.»

 

منصوب به خود خودش
حالا این که اصلا چی شد این همه زمین و باغ از بساط شاهان سر در آورد و کاخ صاحبقرانیه شد یک طرف، این که اصلا صاحبقرانیه بودن چی چی بود یک طرف دیگر. حالا اگر خیلی تاریخ را به بیراهه و کوچه پس‌کوچه نرویم، باید بگوییم که هرچی سنگه واسه پای لنگه، یعنی آن جای خوش آب و هوا را که به امثال من و شما نمی‌دادند، بلکه فتحعلی شاهی پیدا می‌شد در اوایل قاجار تصاحبش می‌کرد و بیخ دل روستای باصفای «گُرده وی» یا «گُرده به» یک زمین خالی پیدا می‌کرد که حالا نیزاری بزرگ بود، بعد می‌داد نی‌ها را می‌بریدند و چنار می‌کاشتند و درخت گردو و یک خانه ییلاقی و اسمش هم می‌شد نیاوران و می‌شد ارث باباشان و پسر شاه هم می‌آمد خانه‌ای می‌ساخت و پسر پسر شاه هم آبادش می‌کرد و اسمش را می‌گذاشت صاحبقرانیه!
دهخدا می‌نویسد: «آن مولود که بوقت ولادت او قِران عظمی باشد و برج قِران در طالع بود و بعضی گویند که در سال ولادت او زحل و مشتری را قران عظمی باشد و این نوع قران عظمی بعد از سال‌های فراوان واقع شود و این چنین مولود را پادشاهی دیر ماند، و از اسکندری منقول است، آن‌که وقت ولادت او زهره و مشتری را قران باشد.» حالا از زحل و مشتری سعدی و نحسی تولد ناصرالدین شاه که به خیال خودش زیادی سعد بود که بزنیم بیرون، باز می‌افتیم در ماجراهای ملوکانه‌اش که در سی‌امین سال پادشاهی‌اش خودش را صاحبقران نامید و تمام اشعار شاعران قبلش را یک‌راست به خودش نسبت داد، کار آشنایی است البته…عبرت های زندگی جوانان

شاه‌نشین، کرسی خانه، حمام و حرم و تالار جهان نما و سفره‌خانه زیر زمین و باغ سوارکاری و حوض خانه مخصوص، اتاقی که کوه‌های شمیران را نشان می‌دهد و اتاقی که شهر را توی پنجره‌اش دارد، اگر فکر کردی صاحبقرانیه فقط این است کور خوانده‌ای، نه ببخشید تاریک دیده‌ای. اینجا در این ساختمان اتفاقات تاریخی زیادی افتاده، توی آیینه‌های تالارش هزار تا تصویر از هزار تا تصمیم آدم‌ها برق زده. از آن عید فطری که مراسم سلام بدون امیرکبیر مستعفی برگزار شد و خدمه و فراش‌ها و قوشچی‌ها توی گوش هم از حماقت پسر ابله تاج به سر و شمشیر جواهر نشان صدراعظم جدید گفتند، بگیر تا آن روزی که کاغذ پیش‌نویس فرمان مشروطه را آوردند به صاحبقرانیه تا مظفرالدین شاه، بخواند و قبول کند. این وسط حالا معمار این «قصور رفیع‌البنا و با روح و صفا» کی بود، که انگار توی آجر آجر بنایش زمزمه کرد چشم‌هایتان را باز نگه دارید و تاریخ را توی دلتان حفظ کنید تا اگر تاریخ‌نویسان مدیحه‌گو گند زدند، مردم به شما پناه بیاورند و راست و دروغ را از شما بشنوند. اسمش این جور که بعضی منابع گفته‌اند، محمد ‌تقی خان معمار باشی است؛ همان معمار مدرسه دارالفنون که احتمال می‌دهند معماری کاخ و باغ نیاوران در سال ۱۲۶۸ هـ. ق به دست او انجام شده باشد.
چهارشنبه ۲۵ جمادی الاول ۱۳۰۸، روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه

«سلطان صاحبقران ناصرالدین شاه قاجار، تمام ماها که نوکر شما هستیم زنده به انفاس قدسیه شاهنشاه اسلام پناهیم. از صدر تا ذیل هیچ قابلیت نداریم و هکذا به چشم نمی‌آییم. تقویت شما یکی را امیر و یکی را وزیر می‌کند و انفاس آن شه خورشید جمال به ما وجود بخشیده. وقتی که این توجه نباشد همه ما از گُه سگ کمتر هستیم.»

به من چه که یارو در ۱۲۲ سال پیش پاچه‌خاری می‌کرده که خلعت و مقام بگیرد و در رأس قدرت باشد و… اصلا این صاحبقرانیه بیچاره از این ماجرا‌ها زیاد سراغ دارد، جدا از عاشق‌شدن شاه پیر و کچلش به دختر باغبانباشی باغ که به قول تاج‌السلطنه دختر شاه قجری، «زنی زیبا ولی از دانش بی‌بهره بود که به خانم باشی ملقب بود.»

«در روز دوشنبه عزه این ماه که روز عید ماه مبارک رمضان بود، اعلیحضرت پادشاهی به قاعده معمول این دولت علیه در عمارت جدید سلطانی نیاوران سلام عید فرمودند و امنا و اعیان و چاکران دربار شوکتمدار به حضور مهر ظهور خسروانی شرفیاب و هر یک در جای خود قرار گرفتند و شلیک توپ و زنبورک به جهت عید چنانچه در دولت علیه ایران رسم و متداول است، نمودند و…»

خب بالاخره دنیا چرخید و چرخید و آن شاه به تیر میرزا رضا روانه جهان بعدی شد و پسر پیر و علیلش به تخت نشست؛ مظفرالدین شاه که بیشتر در باغ‌های نیاوران هوای تازه می‌خورد و کار را به بقیه سپرده بود. بعد هم که بالاخره راضی شد فرمان مشروطه را امضا کند، توی همین باغ رفتند پای صندلی‌اش و فرمان را برایش خواندند.
مظفرالدین شاه هم زیر همین درخت‌های چنار سرفه‌ای کرد و راضی شد که به خواست ملت تن در دهد و آن روز زیر چکمه‌های چرمی پیام‌آوران صدراعظم و قوام‌السطنه که فرمان را با خط خودش پاک‌نویس می‌کرد، سنگ‌فرش باغ لرزید. یعنی در مهرماه ۱۳۲۴ قمری.

جناب اشرف اعظم!
از آنجا که حضرت باری‌تعالی جل‌شأنه سررشته ترقی و سعادت ممالک محروسه ایران را به کف کفایت ما سپرده و شخص همایون ما را حافظ حقوق قاطبه اهالی ایران و رعایای صدیق خودمان قرار داده، لهذا در این موقع که رأی و اراده همایون ما بدان تعلق گرفت که برای رفاهیت و امنیت قاطبه اهالی ایران و تشیید و تأیید مبانی دولت، اصلاحات مقتضیه به مرور در دوائر دولتی و مملکتی به موقع اجرا گذارده شود، چنانچه مصمم شدیم که مجلس شورای ملی از منتخبان شاهزادگان و علما و قاجاریه و اعیان و اشراف و ملاکین و تجار و اصناف به انتخاب طبقات مرقومه در دارالخلافه تهران تشکیل و تنظیم شود…»

قسمتی از فرمان مشروطه، «در قصر صاحبقرانیه به تاریخ چهاردهم شهر جمادی الثانی ۱۳۲۴»
بچه که بودیم، بزرگ‌ترها می‌گفتند تاریخ عبرت آموز است، ما هم می‌گفتیم، برو بابا. اما حالا وقتی همین قصه نه چندان دراز یک باغ را می‌خوانی با خودت می‌گویی ای وای دنیا، تعجبی هم ندارد، چون مظفرالدین شاه که جان عمه جانش می‌خواهد از دست غرغر مردم خلاص شود و برود فرنگ، یک‌دفعه می‌افتد و می‌میرد و آن مجلسی که در باغ سپهسالار ساخته طعمه توپ می‌شود، با وجود حرف‌های نه چندان معتبر وزیر و ولیعهدش که در همین کاخ صاحبقرانیه می‌ایستند و صاف صاف توی چشم نماینده‌های مردم خالی می‌بندند که مشروطه‌خواهند و طرفدار حقوق مردم. آن هم درست قبل از این که مجلس را خراب کنند و جل و پلاس نماینده‌ها را بریزند توی جوب.
بعد هم که احمدشاه می‌آید که دیوار این یکی را خراب می‌کند و آن طرف‌تر برای خودش کوشک می‌سازد، آن یکی می‌آید و صاحبقرانیه را برای عروسی پسرش تزیین می‌کند، یکی دیگر در تالار آیینه یا اتاق جنگ دستور قلع و قمع مردم در ۱۷ شهریور را می‌دهد و بعد هم همه‌شان می‌روند زیر خاک و چی می‌ماند؛ عمارتی که زیر درخت‌های چنار خزان‌زده، خر خر می‌کند با دختری که فکر می‌کردم تاج‌السلطنه است اما نیست، راهنمای موزه است و کتابش «دمیان» هرمان هسه، این جوری است که همه معادلات غلط از آب در می‌آید و دختر قد بلند باز آهسته می‌گوید: «گوش کن، دارد نفس می‌کشد.» صاحبقرانیه را گفته است، البته.
«صاحب قران اگرچه نِه‌ای و زِ بیم تو
نشگِفت، اگر برآید از خسروان روان»
تلگراف ناصرالدین شاه به انیس‌الدوله سوگلی‌اش، در سفر فرنگستان: «جای شما حقیقتا خالی است که تماشای وضع زن‌ها و مردهای اینجا را بکنید… اگر هوای تهران گرم است، چند روزی مختصرا بروید به صاحبقرانیه. البته بروید. آغامحراب، آغارضی، آغاعلی چه می‌کنند؟ معصومه کجاست؟ چه می‌کند؟ احوال بدرالدوله را بپرسید. سوغات‌های شما را ان‌شاءالله پاریس حاضر می‌کنم.»

در این رابطه بخوانید :

اعتیاد جوانان به اینترنت

موانع و مشکلات جوانان

ایجاد اعتماد به نفس در جوانان

بازدید:۳۹۸۶۵۴

رتبه مقاله درگوگل:

برای کسب اطلاعات بیشتر به سایت مشاوره ازدواج رجوع کنید

 

3.5-Stars

منبع:کانون مشاوران ایران

 

مشاوره در برترین مراکز مشاوره مورد تایید کانون مشاوران ایران

مرکز مشاوره ازدواج